جزيره

ساخت وبلاگ
جزيره

 

جزيره

:::::::::::

ماه به ميان آسمان دويده بود،صداي موج هاي آب طنين انداز فضاي

سنگين ساحل شده بود. در گوشه اي از اسكله چند مرد ولگرد

داخل پيت حلبي شكلي هيزم ريخته و آتش بپا كرده بودند و

 با صداي بلند آواز محلي ميخواندند...جوزف خود را درميان كاپشنش پيچيده بود

و نگران در ساحل پرسه ميزد.غروب آنروز از طريق يكي از دوستانش شنيده بود

كه امشب سارا معشوقه اش با پسري قرار ملاقات دارد.

به ميز و صندلي هاي پلاستيكي ساحلي كه رسيد خشكش زد...

شكش به يقين پيوست دختر رو با همون پسر در حال خنده و قهقه زني ديد...

همان لحظه موبايلش زنگ خورد از عصبانيت گوشي را داخل دريا پرتاب كرد...

پاهايش سست شده بود سختي نفس ميكشيد ..

چند متر از انجا دور شد اما همچنان نگاهش به همان ميز بود،

 از كافه ساحلي يك شيشه آبجو گرفت و با عصبانيت شروع به سركشيدنش كرد ..

.يك ساعتي گذشت و همچنان لب ساحل قدم ميزد و مشروب ميخورد..

.ديگه از قسمت اصلي ساحل دور شده بود ، از شدت سرگيجه نمي توانست

 ديگر راه برود ....از آنجايي كه عادت نداشت آنقدر  زياد مشروب بخورد

 شروع به استفراغ كردن كرد و.دم ديوار مخروبه زباله دوني خونه هاي

 ساحلي بيهوش افتاد. صبح با سنگيني نور خورشيد بر روي پلكهايش

 از خواب بيدار شد و خود را در مخروبه يافت...در اين كپه آشغالها چشمش

 به نوار ويدئو رنگ و رو رفته اي خورد كه عجيب به نظر مي اومد.

كنجكاوانه آن را برداشت و ميان كاپشنش گذاشت ...تنش كوفته بود

بسختي از جا بلند شد و به خانه برگشت. وقتي به خانه رسيد متوجه

 شد كليد خانه رو بهمراه موبايل شب قبل داخل دريا انداخته، كف

 دستش رو به پيشاني كوبيد..حوصله اينكه دنبال كليدساز برود

 رو نداشت براي همين با چند تنه حسابي دق و دلي حوادث ديشب

رو سر در بخت برگشته خالي كرد و آن را شكست!! با كفشهاي گلي اش

قدم روي فرش گذاشت كه چند لحظه بعد تازه متوجه شد چه اشتباهي كرده..

 لنگه كفشها رو پرتاب كرد بسمت در شكسته و بسمت يخچال رفت

يك شيشه آب سرد رو سر كشيد و سپس به سراغ تلفن رفت تا پيامهاي موجود

رو گوش كنه...تنها پيام از دوستش بود كه ديشب بهش زنگ زده بود:

 االو...كجايي تو...ديديش بالاخره...چرا موبايلتو بر نميداري....

كاپشنش رو در آورد و فيلم ويدئو رو روي ميز گذاشت خودش هم

 روي مبل جلوي تلويزيون نشست و مشغول مرور كردن اتفاقات ديشبش شد...

چند لحظه در سكوت رد و بدل شد و تا اينكه حس كنجكاوي اش دوباره گل كرد.

 از جا بلند شد و نوار ويدئو رو داخل دستگاه گذاشت.. در ابتدا كمي برفكها

 در هم دويدند و سپس تصوير دختر جوان روستايي روي صفحه تلويزيون نقش بست.

.از پشت شيشه زل زده بود به چشمان جوزف.

لبخند سردي هم بروي لب داشت و تصوير همانطور بدون تغيير مانده بود .

.جوزف كنترل رو برداشت و زد برو جلو اما انگار تمام فيلم همين تصوير بود..

.او همچنان لبخند ميزد...

جوزف شاستي استپ رو زد اما انگار كار نميكرد...

به هر سمتي ميرفت دخترك بي حركت با چشمانش تعقيبش ميكرد!!!!!

ديگه حسابي ترس برش داشته بود كه يكدفعه صداي زنگ خونه باعث شد

 داد كوتاهي بزنه...در هم كه شكسته و نيمه باز بود...از پشتش سبو و مارينا

دو دوست دوران دانشگاهش وارد شدند و با ديدن چهره مات زده

 جوزف هر دو پرسيدند: چيه...چرا خشكت زده؟؟؟ جوزف سرش

رو به سمت تلويزيون به علامت اشاره تكان داد اما تنها برفكهاي

 سفيد و سياه بودند كه در هم ميدويدند...جوزف چشمانش رو به هم زد

و از تعجب انگشت به دهان گرفت...سبو جلو آمد و اورا در اغوش گرفت:

ميدونم جوزف جان سخته..از وارتان شنيدم كه  ديشب چه اتفاقي برات افتاده.

..مارينا هم كنار سبو ايستاد و گفت: ما واقعا متاسفيم

 اما دنيا كه به آخر نرسيده...رسيده؟؟؟

جوزف كه تازه جريان فيلم داشت يادش ميرفت و بخودش اومده بود گفت: اوه.

..معلومه كه نه .. من از اول هم ميدونستم دلش با من نيست..

.سبو دستي به شونه جوزف زد و با لبخند گفت: آهان همينه...

.مارينا نگاهي به لكه هاي گل روي فرش انداخت

 و گفت: از در شكسته و اين كثيف كاريها مشخصه كه واقعا جوابت نهه!!!

من ميرم ناهارو آماده كنم...

جوزف نگاهي با ترديد به تلويزيون كرد.سبو هم به تعقيب

نگاه جوزف نگاهي انداخت و گفت: چيه؟ چرا هي به تلويزيون نگاه ميكني؟

داشتي فيلمهاي يادگاري از اونو ميديدي؟

جوزف سر تكان داد و با كلافگي گفت: نه بابا گور باباي اون..

.صبح لب ساحل يه نوار ويدئو پيدا كردم كه خيلي عجيبه انگار يكي

 داخلش زندگي ميكنه...سبو بلند خنديد: هه هه ببين چي ميگه ،

 پسر حسابي مجنون شدي ها...جوزف ابروهاشو در هم كشيد:

سبو دارم جدي ميگم...بيا خودت بشين تا ببيني...سبو با شكل مسخره

 كه به صورتش داد گفت: اوووه بزار ببينيم..سپس در حاليكه كف

 دستهايش رو بهم ميماليد روي مبل نشست..

جوزف شاستي پخش رو زد و كنار سبو نشست...اول برفكها آمدند

 و در مرحله بعد تصويري از لب ساحل نمايان شد...

سبو نگاهي زير چشمي به جوزف انداخت و گفت: اين اون دختريه كه ميگفتي..

.جوزف دستي به صورتش كشيد و گفت : نه وايسا ببينم ،

با ريموت كنترل تصويري به جلو برد اما اينبار بشكل يك فيلم سينمايي در حال پخش بود..

سبو گفت: ا بزار خوب درست فيلمو ببينيم ديگه..

.يكدفعه همان دختر اما اينبار بشكل خيلي طبيعي مشغول صحبت بود

 با كسي كه داشت فيلم رو ميگرفت...سبو پوزخندي زد و گفت:

 ببينم نكنه طرف از خودش فيلم پورنو درست كرده چون اينطور كه معلومه

 با يك هنديكم خونگي فيلمبرداري شده...البته اينروزا به اين فيلمها

سريعا بخاطر فيلم برداري خاصشون جايره كن ميدن...

جوزف كه گيج شده بود بي توجه به گزافه گويي هاي سبو به

 تماشاي فيلم نشسته بود...فردي از پشت دوربين

 با دخترك حرف ميزد و فيلم ميگرفت..

سپس سوار لنج تفريحي شدن  و دخترك در داخل تصوير ادا در مياورد...

هوا تاريك شده بود ...فرد فيلمبردار كه گويا سعي ميكرد تصوير خودش در داخل فيلم نيفتد ...دوربين را داخل اتاق داخل لنج گذاشت و رفت...

دخترك بي خبر وارد اتاق شد و شروع به درآوردن لباسهايش كرد..

.همانلحظه مارينا از داخل حيات داد زد: آهاي دارين چيكار ميكنين صداتون در نمياد؟؟؟؟؟

سبو كه به هيجان  اومده بود و چشم از تصوير بر نميداشت بلند گفت:

داريم درد و دل ميبينيم....ااا ببخشيد ميكنيم...دخترك داخل فيلم لباسش

 رو عوض كرد و روي تخت آرام خوابيد...جوزف تصويرو زد جلو كه باعث شد

 صداي سبو در بياد: اااي بابا چرا هيجان فيلم رو ميگيري...

صداي مارينا از داخل حيات بلند شد: آهاي..بياين ديگه بسه چقدر دردودل ميبينيد..!!

ناهار حاضرههههههههه...سبو به جوزف گفت :بيخيال بريم ناهار..

جوزف در طول روز و خوردن ناهار تمام فكرش پيش فيلم ويدئو عجيب

و آن دختر داخل فيلم بود..بطور كامل قضيه معشوقه اش رو از زياد برده بود...

اين جريان ها تا غروب و تاريك شدن هوا ادامه داشت، تا اينكه سبو و مارينا

 با مطمئن شدن از اينكه حال جوزف خوب است از او خداحافظي كردند

 و رفتن.جوزف بدون معطلي به سمت تلويزيون رفت تا ادامه فيلم رو ببينه

اما دوباه صداي در اورا از اينكار باز داشت..به سمت در كه رفت خشكش زد..

معشوقه اش خندان پشت در ايستاده بود...جوزف كه كاملا يادش رفته بود

 اول نزديك بود سلام گرمي به او بكنه كه يكدفعه همه حوادث شب قبل يادش اومد

...بدون اينكه نگاهي بهش بكنه داد زد : برو گمشو از اينجا...

دخترك كه ماتش برده بود گفت: چي...با مني؟؟؟مگه چي شده؟؟

جوزف گفت: برو با همونايي كه بگو بخند ميكني...دخترك كه بروي

 خودش هم نمياورد گفت: من كه نميفهمم تو چي ميگي ..

امشب حالت خوب نيست...ميرم يوقت ديگه ميام....جوزف بلند تر از قبل داد زد :

هيچوقت ديگه نميخوام بياي نه ميخوام ببينت..گورتو گم كن....

دخترك كه بهش برخورده بود لگدي به در كوبيد و دوان دوان از آنجا دور شد..

جوزف بار ديگر به سمت تلويزيون رفت و فيلم رو پخش كرد..

.بار ديگر همان دخترك در تلويزيون در قالب تصوير ظاهر شد كه باعث شد جوزف يك متر از ترس بپره عقب!!!!كاملا واضح بود كه يك فرد واقعي مثل روح داخلش ايستاده...

دوباره با همان لبخند سرد به جوزف چشم دوخته بود...

جوزف من و من كنان گفت: از من چي ميخواي؟؟؟

دخترك بدون اينكه چشم از جوزف برداره آرام و با صدايي روح مانند گفت: كمك؟!؟!

 و سپس نا پديد شد و فيلم از ادامه پخش شد... گويا فيلم برداري

 تا صبح ادامه داشته چون دخترك تا صبح خواب بوده و دوربين فيلم ميگرفته ..

.آفتاب كه بالا آمد دخترك از جا بلند شد و بسمت بيرون لنج رفت..

اما هيچ اثري از كس ديگه داخل لنج نبود..صداي دختر مي آمدكه بلند كسي

 رو صدا ميكرد سپس سراسيمه داخل اتاق دويد و كيفش رو برداشت

 و از اتاق بيرون رفت ...ناگهان كسي دوربين رو برداشت و از لنج بيرون آمد ..

.قايق به جزيزه اي رسيده بود ..جزيره بزرگ كه هيچ اثري از زندگي داخلش نبود..

دوربين از پشت به دخترك كه متعجب در در جنگل قدم بر ميداشت نزديك و نزديك تر شد تا اينكه فرد فيلمبردار دستش رو روي شونه دخترك گذاشت ..

دخترك از ترس جيغ گوشخراشي كشيد و با ديدن دوربين و فيلمبردار

شروع به دويدن كرد و دوربين با تصوير لرزان كه حاصل دويدن فيلم بردار بود

بهش نزديك شد با گرفتن دختر... دوربين رو كنار درختي گذاشت خودش

 در حاليكه كيسه اي به سر كشيده بود شروع به تجاوز كردن به

دختر بطرز وحشيانه اي مقابل دوربين شد...مردك پليد كه دخترك رو بي آبرو كرده بود...

در نهايت سنگ بزرگي رو برداشت و بر سر دخترك كوبيد كه

باعث شد سرش متلاشي بشه و خون تمام زمين  و بدون برهنه اش رو پر كنه..

مردك به سمت دوربين نزديك شد و شاستي استپ رو زد..

.فيلم به پايان رسيد..جوزف كه شوكه شده بود...همانجا خشكش زده بود..

تصوير رو كمي به عقب برد ..روي پيراهن مردك آرمي ديد كه براش

 خيلي آشنا بود اما يادش نمي اومد اون رو كجا ديده...

احساس خواب آلودگي شديدي ميكرد..تلويزيون رو خاموش كرد

و همانجا روي مبل خوابيد ...

كابوس عجيبي به سراغش اومد...روح بيجان و خون آلود دخترك كه

 مدام درخواست كمك ميكرد..معشوقه اش در حال عشق بازي با آن پسر لب ساحل ...

صداي قهقه هاي آن مرد بشكل گوشخراش و...تصاوير مبهم ديگر..

.ناگهان در بين آن كابوس چيزي اورا شگفت زده كرد...مردكي كه

دست معشوقه اش رو گرفته بود!!! درست همان پيرهن و آرمي بتنش بود

كه به تن مرد داخل فيلم ديده بود...حتي توي خواب هم از ديدن آن متعجب شده بود..

.در همان حال از خواب پريد ...صورتش از شدت عرق سرد خيس شده بود ...

نگاهي به ساعت انداخت كه نيمه شب را نشان ميداد...

به اتفاقات داخل خواب فكر كرد و به اين شباهت لباسي فرد

داخل فيلم و رقيب عشقي اش...يعني ممكن بود كه..............

غرق در همين افكار بود كه يكدفعه احساس عجيبي بهش دست داد ..

پاهايش خيس آب بود انگار داخل دريا پا گذاشته اما عجيب اينكه حتي

 يك قطره آب هم روي فرش زير پايش ديده نميشد ..

.ولي بطور شگفت انگيزي موج هاي دريا رو حس كرد..دانه هاي ماسه زير پاهايش سرميخوردند و سپس با موج نامرئي عجيبي پا به دريا گذاشت..

.لحظاتي بعد

خودش را داخل لنجي معلق حس كرد بطوريكه داخل اتاق تعادلش

 رو از دست داده بود و تلو تلو خوران به در و ديوار برخورد ميكرد..

.تازه فهميد چه بلايي داره سرش مياد اگه به موقع به كمك آن دختر ناشناس

 نرسد ممكن است با مرور زمان تا صبح در آن درياي نامرئي غرق شود .

.چون بطور عجيبي آب آرام آرام از مچ به زير زانو رسيده بود

اما حتي شلوارش كمي مرطوب نشده بود ولي پاهايش كاملا خيس بودند...

فيلم رو از اول بررسي كرد نگاهي به گوشه تصوير كه دخترك داشت

 با پسر پشت دوربين صحبت ميكرد انداخت...به نكته مهمي پي برد

 از نوشته روي ديوار آن مكان رو شناخت آنجا همان زبانه دوني ساحلي بود

كه كنارش بيهوش افتاده بود...اما آن جزيره چي؟؟؟؟ تاحالا همچين جايي

رو آن اطراف نديده بود...؟!؟!؟ تلفن رو برداشت و به سبو زنگ زد...

تغريبا روي زنگ نهم بود كه با صدايي خواب آلود گوشي رو برداشت: الو.....

جوزف با صدايي لرزان صحبت كرد: الو سبو..منم جوزف...يه كار خيلي مهمي پيش اومده..بكمكت احتياج دارم.....

سبو با كلافگي گفت: مگه مرض داري...اين موقع شب...بزار صبح بگو خداحافظ..

گوشي را قطع كرد..جوزف لعنتي به شانسش فرستاد و دوباره زنگ زد...

سبو بار ديگر برداشت: جوزف خواهش ميكنم من خيلي خسته ام ...

جوزف با عصبانيت داد زد: اينقدر چرند نگو گوش كن ببين چي ميگم..مسئله مرگ و زندگيه..

اون پسري كه با سارا در ارتباطه همون قاتليه كه به اون دختر

داخل فيلم تجاوز كرده و كشتتش...سبو با بي حوصلگي ادامه داد:

جوزف جان كابوس ديدي برو بخواب..اون فقط يه فيلم بود....

ميدونم برات سخته سارا رو با يكي ديگه ببيني ولي ما راجبش صحبت كرديم ..نكرديم؟؟؟؟

جوزف كه ديگه حسابي قاطي كرده بود گفت: بسه ديگه...احمق نشو...من زياد وقت ندارم

فيلم ويدئو توي دستگاه به عنوان مدرك تحويل پليس بده ....من بايد برم تا اون جزيره رو پيدا كنم.. قبل از اينكه سبو حرفي بزنه...جوزف گوشي رو قطع كرد و از خانه بيرون زد...

دوان دوان خودش رو به آن زباله دوني كنار ساحل رساند..

با خود فكر كرد: دخترك از اينجا سوار قايق شده و مستقيم به جزيره رفته .

..نگاهي به درياي طوفاني انداخت اما چاره اي نداشت..

آب نامرئي به زانويش رسيده بود...!! داخل قايق موتوري كه دم

ساحل بود شد و شروع به استارت زدن كرد سر استارت سوم روشن شد

 و همان لحظه چراغ خانه صاحب قايق روشن شد پيرمرد ماهيگير

 با فرياد : دزد ...دزد ساحل رو روي سرش گذاشت اما جوزف با آخرين

سرعت با قايق از ساحل دور شد و صداي پيرمرد هم در ميان موج ها گم شد

.هر لحظه كه ميگذشت يك قدم به مرگ نزديكتر ميشد...

فقط دعا ميكرد بتواند جزيره رو پيدا كند..حدود يك ساعت  گذشت

و آب به كمرش رسيده بود...در ميان تاريكي شب نقطه سياهي

 چندصد متر آنطرف تر اورا بخود آورد..با آخرين سرعت بسمتش شتافت..

.وقتي به ساحل رسيدآب به زير سينه اش رسيده بود.

.بي درنگ از قايق بيرون پريد و به ميانه جنگل تاريك رفت..سكوت مرموزي

 بر جو حكمفرما بود ...جوزف هرچه ميگشت در آن تاريكي

 تا چيز آشنايي پيدا كند موفق نميشد چون همه جاي جنگل

شبيه هم بود نزديك نيم ساعت دور خودش چرخيد تا كاملا در آن جنگل گم شد...

آب به زير گلويش رسيده بود تمام تنش خيس و از سرما ميلرزيد

.. با پنجه هايش ديوانه بار خاكها رو چنگ ميزد تا بلكه اثري

 از جسد دخترك پيدا كند...اما هيچ اثري نبود ...

فرياد زد : كمككككك...آب به گلويش رسيد و تمام دهانش پر از آب شد...

درياي نامرئي تمام وجودش رو پر كرده بود ديگر نفس نميتونست

بكشد موجها تنش رو به درختهاي جنگل ميكوبيدند..

.از يك طرف داشت خفه ميشد و از طرف ديگر تنش آسيب ديده بود

از شدت برخود با درختان...

موج بزرگي كه با صداي دخترك قاطي بود بهش برخورد كرد

 و او را به ميانه اي از جنگل انداخت با سينه روي خاك افتاد ...

نفسش تمام و مشغول دست و پا زدن بود، خاك زير بدنش

 رو شكافت و با نابوري جسد دخترك رو يافت...

با آن صورت متلاشي و بدنش كه با خون خشك شده وخاك عجين شده بود..

صداي خنده رضايت دخترك تمام جنگل رو برداشت و يكدفعه

دريا فرو ريخت و از دهان جوزف نزديك دو پارچ آب بيرون زد...سرفه كنان كنار جسد بيهوش افتاد....

از آنسوي شهر سبو با پليس تماس گرفت و نوار ويدئو

را تحويل داد و ماجرا را بازگو كرد..

اما داخل نوار فيلم جور ديگري بود...

دخترك كه با پسر سوار قايق ميشن و پسر دوربين رو شبانه

 تو اتاق ميگذاره و همان شب بهش تجاوز ميكنه و هنگام

 صبح فيلم با كوبيدن گلدان سنگي كنار تخت و كشتن دختر به پايان ميرسد...!!!

پليس با يافتن سارا و دستگيري آن پسر سعي در پيدا كردن

 جوزف و آن دختر كه ملينا نام داشت كرد...پسرك اعتراف كرد

كه با آن دختر روستايي براي مدتي دوست بوده براي نيت شيطانيش

 به او كلك زده و با پيشنهاد ازدواج اورا سوار قايق كرده و به جايي نامعلوم برده...

 سبو كه بشدت گيج شده و نگران جوزف بود به پليس گفت:

جوزف بمن گفت كه بايد به يك جزيره برود ، در جواب اين سئوال كه آن جزيره كجاست؟

مردك گفت: باور كنيد من نميفهمم شما چي ميگين ...

من تو همان لنج به او آسيب رساندم و اورا داخل آب انداختم ...

اصلا جزيره اي در كار نبوده ...پليس كه از اين پرونده عجيب سر در نمي آورد

با هليكوپتر تا چند صدمتري دريا رو بررسي كرد اما هيچ اثري از جزيره اي بدست نياورد...!!!!؟!؟! تنها قايق خالي آن پيرمرد كه گزارش سرقت داده بود را در ميان دريا

روي آبها معلق پيدا كردند و  هيچ اثري از جسد ملينا و جوزف بدست نيومد....

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 651 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391 ساعت: 4:29