كابوس

ساخت وبلاگ
 

كابوس

::::::::::::::::::::

 

روبروي ساختمان عظيم الجسه اي پسر جواني تيكه به ماشينش زده بود و 

با فندك فلزي كه در دست داشت  سيگارش را روشن كرد...هنوز اولين پك 

را درست و حسابي نزده بود كه رفيق با چهره اي بشاش از ساختمان بيرون زد 

چشمكي به علامت موفقيت نثارش كرد...پسرك پك ناكامش را به پايان رساند 

 و سيگار روشن را داخل جوي روان آب انداخت و سريعا سوار ماشين شد... 

احمد كه تازه از راه رسيده بود نفس نفس زنان در حاليكه روي صندلي جابجا ميشد 

گفت: كلي اصرار كردم تا قبول كرد ، الكي نوشين رو بهونه كردم گفتم فرخ و نوشينم هستن 

من تنها موندم اين وسط....فرخ سوييچ را جا زد و خندان گفت: اشكالي نداره تا دم شركتشون ميريم

بد ميگيم كار پيش اومد نمياد...همان لحظه دختر جوان و شيك پوشي در عقب ماشين را باز كرد 

و حاليكه لبخند آرامي روي لب داشت سلام كرد و نشست.. 

هوا رو به تاريكي ميرفت و ساعت در گذر زمان گم ميشد... 

دقايقي بعد جلوي ساختمان نوسازي ايستادند و فرخ با ظاهر سازي به نوشين زنگ زد  

بعد از مكالمه كوتاهي سري از تاسف تكان داد و گفت: برا نوشين كار پيش اومده نميتونه باهامون بياد 

گفت از آرزو و احمد معذرت خواهي كن...آرزو ابروهاشو درهم كشيد و گفت: اي بابا حالا يه شب كه هزار شب نميشد... 

ساعتي بعد ، دربند داخل سفره خانه اي گرد هم نشسته و مشغول خوردن شام و قليان كشي شده بودند. 

احمد چشم از آرزو بر نميداشت و آرزو هم سرش را پايين انداخته و با فنجان چاي بازي ميكرد.. 

فرخ هم كه حوصله اش از دست آن دو سر رفته بود كلافه از جا بلند شد و گفت: من ميرم يكم قدم بزنم.. 

در تاريكي به كوه و چراغهاي مغازه ها انداخت و نفس عميقي كشيد... 

هواي ارديبهشت ماه ريه هايش را پر ميكرد.. 

دقايقي گذشت و نگاهي به ساعتش انداخت ، وقتي به سمت تخت چوبي و فرش پوش برگشت .. 

احمد و آرزو را ديد كه با خوشحالي باهم صحبت ميكردند و ميخنديدند... 

فرخ به جمعشون اضافه شد و گفت: به به ..ميبينم چند دقيقه نبودم  حسابي باهم جور شدين.. 

داشتم فكر ميكردم كه چقدرم شما دوتا بهم ميايين البته اين حرف من نيست همه بچه ها ميگن.. 

آرزو بدون تغييري در حالت چهره اش سرش رو پايين انداخت و احمد درحاليكه سرخ شده بود 

و لبش رو گاز ميگرفت به فرخ اشاره كرد كه زياده روي نكند... 

دقايقي بعد بسمت خانه راه افتادند ، نيمه شب رسيده و ماه در آسمان جاي گرفته بود. 

سر راه آرزو را رساند و بعد احمد را دم خانه پياده كرد... 

احمد از شدت خوشحالي دستي به شونه فرخ زد و گفت: اين لطفت رو يادم نميره.. 

فرخ پوزخندي زد و گفت: اختيار داري اين حرفا چيه؟ فردا بهت زنگ ميزنم.. 

دستي برايش تكان داد و در ميان تاريكي شب گم شد...خيابان خلوت و سكوت جاري.. 

ضبط را روشن و شروع به همخواني با موزيك كرد...نزديك چراغ قرمز كه رسيد 

نگاه گذرايي به اطراف انداخت پايش را محكم روي پدال گاز فشار داد.. 

همان لحظه يك اتوبوس بزرگ با صداي مهيبي از آنور چهارراه نزديك شد وصداي بوقش 

تمام خيابان را برداشت..براي چند لحظه نفهميد چه اتفاقي افتاده... 

از چراغ عبور كردو به خيابان اصلي رسيد ، دقايقي بعد بالاخره جلوي خانه اش ايستاد 

خسته و نفس نفس زنان بعلت خراب بودن آسانسور 

پله ها را دوتا دوتا طي كرد تا به طبقه سوم و خانه كوچكش رسيد.. 

به آهستگي كليد را در قفل چرخاند تا همسايه ها بيدار نشوند ..آرام وارد شد.. 

خانه بشدت بهم ريخته و شلوغ بود..بدون اينكه چراغها را روشن كند  

كورمال كورمال بسمت اتاق خواب رفت و خودش را روي تخت انداخت... 

نفس عميقي كشيد و آرام چشمانش را بست...احساس آرامش شديدي بهش دست داده بود 

هرچند كه اين حس دقايقي بعد با صداي زنگ آيفون درهم شكست.!!! 

ناي اينكه از جا بلند شود را نداشت، بسختي كشان كشان در ميان تاريكي 

خودش را بسمت آيفون رساند نگاهي مبهم به ساعت ديواري كه عدد 1 نيمه شب را نشان ميداد انداخت 

و به صفحه آيفون نگاه كرد...چهره خواب آلود مرد ناشناسي با چشمان پف كرده نمايان شد.. 

آرام گوشي را برداشت: بلههه  ....مرد آرام گفت: آقاي سهيلي؟؟ 

فرخ متعجب گفت: بله ..بفرماييد؟؟!!؟؟
مرد ميانسال ادامه داد:‌ از آژانس مزاحمتون ميشم..
 

فرخ با عصبانيت گفت: اشتباه اومدين آقا من كه ماشين نخواستم.. 

مرد اخماشو در هم كشيد و گفت: بله اما يه بسته براتون فرستادن!!!
فرخ با تعجب بيشتر گفت: بسته؟
 

مرد ادامه داد: بله ، تاكيدم داشتن كه سريعا بدستتون برسته..لطف كنيد بياين پايين تحويل بگيريد. 

فرخ دستي به پيشانيش كشيد و در حاليكه سر از اتفاقات دور برش در نمياورد گفت: اا باشه الان ميام.. 

خميازه اي كشيد و پيرهنش را از جا لباسي برداشت و روي شانه انداخت... 

آهسته در را باز كرد و يكي يكي پله ها را پيمود تا بالاخره به در ورودي رسيد... 

مرد بسته مقوايي كه جوري تزئيين شده بود كه انگار كادوي تولد است را بدستش داد و سوار ماشين شد.. 

فرخ هم متعجب در را بست و نفس نفس زنان به خانه برگشت... 

بسمت آشپزخانه رفت و بسته را روي ميز گذاشت...از داخل يخچال يك شيشه آب سرد بيرون آورد 

و بدون مكث  سركشيد... 

نفس عميقي كشيد و روي صندلي نشست ...آرم ربان بسته را باز كرد... 

درش را برداشت...آب دهانش را قورت داد و نگاهي به داخل جعبه انداخت.. 

تنها چيزي كه درونش خودنمايي ميكرد...يك عدد عكس قديمي و خاك گرفته بود..؟!؟! 

داخل عكس تصوير يك پيرزن عبوس كه زيرپايش دو دختر بچه نشسته بودند قرار داشت.. 

فرخ ابرو بالا انداخت و عكس را برگرداند..پشت عكس با مداد كمرنگي آدرس مكان ناشناخته اي نوشته شده بود! نگاهي گذرا به آدرس كه حوالي جاده قديم كرج بود انداخت و سپس لكه خون خشك شده اي 

كه زير آدرس بود نظرش رو جلب كرد...بشكل گنگ و ريزي كنارش نوشته بود : نجاتش بده..!؟!!! 

فرخ خنده عصبي كرد با خود گفت : شوخي مسخره ايه... 

از جا بلند شد و كليد برق را خاموش كرد ، به اتاق خواب برگشت و آرام روي تخت دراز كشيد.. 

فكر آن جعبه و عكس مرموز راحتش نميگذاشت و نميتوانست آروم بگيرد..تازه داشت پلكهايش سنگين 

ميشد كه يكدفعه صداي چرخاندن كليد داخل درخانه مثل شوكي باعث شد از جا بپرد..!! 

كورمال كورمال در  حاليكه سرپنجه راه ميرفت خودش را پشت در و كنار چشمي رساند اما اينقدر تاريك بود كه هيچ چيزي مشخص نميشد....كليد وحشيانه داخل قفل ميچرخيد و سر و صدا ايجاد ميكرد...فرخ از ترس نفسش بند آمد عقب عقب رفت تا به سينه ديوار خورد...پيشانيش مملو از عرق سرد شده بود...بالاخره قفل بصدا در آمد و در باز شد...زبان در دهانش قفل شده بود و نميتوانست حتي حرف بزند ، قلبش مثل گنجشك ميكوبيد...يكدفعه لامپ اتاق روشن شد و مادرش را كه در چادر سياهش پيچيده بود ديد...نزديك بود از هوش برود ، دستش رو روي قلبش گذاشت و با دلخوري گفت: عزيز!!! آخه اينموقع شب نميگي آدم سكته كنه؟ مگه قرار نبود خونه خاله عفت بموني؟ 

عزيز خانم چادر را روي چوب لباسي و بدون اينكه حرفي بزنه به سمت اتاق رفت و در را بست!! 

فرخ كه تازه حواسش سرجا آمده بود از جا بلند شد و گفت: باز دعواتون شد ؟ حالا چرا اوقات تلخيتو بامن ميكني؟ توكه مارو زهرترك كردي ، كاري داشتي صدام كن من ميرم بخوابم... 

به اتاق برگشت و پوزخندي به خودش زد...به ساعت كه روي عدد 2 نيمه شب ايستاده بود نگاهي انداخت باخود گفت: امشب خواب به ما نيومده....چراغ اتاق را زد و از داخل كيفش كتابي بيرون آورد 

روي تخت نشست و مشغول مطالعه شد تا خوابش بگيرد....چندين دقيقه گذشت...غرق در خواندن كتاب 

شده بود كه صداي زنگ موبايل بلند شد!!!!! سراسيمه گوشي را كه صدايش از داخل كيف مي آمد پيدا كرد و بدون تعلل با نگراني جواب داد: الوووو بلهه....خاله عفت شمايين!!!!!!! چرا گريه ميكني؟ چيزي شده؟  

صداي گرفته و بغض آلود خاله اش از آنور خط بگوش ميرسيد: فرخ جان هل نكن خاله ...حال مادرت يكدفعه به هم ريخت آورديمش بيمارستان، ميگن سكته كرده !؟!؟؟!؟!؟!؟!؟؟  

فرخ با دهان باز بهت زده تنها گفت: چي؟؟ ولي؟؟؟ گوشي از دستش سر خورد و روي زمين افتاد

انگار يك پارچ آب سرد روي سرش ريخته بودند...نميتوانست اتفاقات چند ساعت اخير را هضم كنه

با خود گفت: ولي عزيز كه ...

همان لحظه صداي خس خس و شيون گونه از اتاق عزيز بلند شد...

فرخ دستپاچه دوان دوان به داخل پذيرايي دويد نميتوانست واضح ببيند در اتاق بهم كوبيده ميشد

عزيز خانم كشان كشان روي زمين ناله هاي گوشخراش ميزد و سينه خيز جلو ميرفت!!!

فرخ كليد برق را زد اما روشن نشده تركيد....!!!!!!!! از نور داخل اتاق روشنايي كمرنگي

به پذيرايي داده بود داخل سايه چهره عزيز رو ديد كه با دهاني باز كه ازش خون بيرون ميريخت

و با چشماني سرخ و چهره اي كريه نعره ميكشيد و مثل يك جسد روي زمين بشكل چندش آوري  

مثل مار ميخزيد و پنجه به زمين ميكشيد...فرخ انچنان وحشت زده شده بود كه بلند نعره زد.. 

داخل  آشپزخانه بسته مقوايي به آتش كشيد شد.. 

فرخ بي اختيار جهش زد و به داخل آشپزخانه رفت عكس كه داشت شعله ور ميشد را برداشت و  

با عجله به سمت در رفت ، نميدانست چكار كنيد...عزيز بهش نزديك و نزديك تر شده بود 

فرخ چند بار دستگيره در را چرخاند اما باز نميشد..از شدت وحشت اشك تو چشمان حلقه زده بود 

جسد بهش نزديك شد و پايش را گرفت...فرخ وحشيانه نعره كشيد و شروع به دست و پا زدن كرد 

با پايش به سينه اش كوبيد و به عقب افتاد...در يك لحظه در باز شد و سريعا از چهار چوب بيرون پريد 

آنچنان با سرعت دويد كه نفهيد كي سه طبقه پله را پشت سر گذاشت...وحشت زده به داخل خيابان رفت و سوار ماشينش شد، چندين بار استارت زد و با آخرين سرعت از آنجا دور شد.. 

داخل جاده تاريك و تاريكي حكمفرما بود ، دستي به پيشاني اش كشيد و آستينش خيس شد. 

عكس را كه تنها گوشه اش سوخته بود را از پيراهن بيرون كشيد  

و به سمت آدرسي كه پشتش نوشته بود راهي شد.... 

سردرد شديدي داشت بطوري كه بعضي وقتها چشمانش تار ميديد و احساس ميكرد بين زمين و هوا 

معلق است ، تغريبا يك ساعت گذشت تا اتوبان به پايان رسيد به خيابان فرعي و خاكي رسيد 

چندين دقيقه طول كشيد تا به بر اساس آدرس جلوي يك عمارت قديمي ايستاد... 

عكس را داخل پيراهنش گذاشت و آرام جلو رفت ، در چوبي پوسيده خانه باز بود، 

آهسته وارد خانه شد ، در پشت سرش با صداي ناله گونه اي بسته شد! 

احساس ميكرد پاهايش سست شده و گامهايش سنگين..به آهستگي قدم برميداشت 

از شدت استرس نفس كشيدن برايش سخت شده بود ، چندين قدم ديگر برداشت 

و به ميانه حياط بزرگ خانه رسيد، صداي جيرجيرك طنين انداز شده بود  

بيكباره نور چراغ فانوس شكلي روي پرده بزرگ اتاق افتاد 

سايه دوتا بچه روي پرده خودنمايي ميكرد كه با بازيگوشي دنبال  همديگر مي دويدند.. 

صداي خنده هايشان تمام سرش را پر كرد...يكدفعه همان دو بچه داخل عكس 

درون حياط دويدند و با صداي بلندي قهقه ميزند...چند لحظه بعد زن ميانسال  وعبوسي  

با تركه اي بدست از اتاق بيرون زد و در حاليكه عربده ميكشيد داد زد: توله سگا  

نفس شبي چه غلطي ميكنيد هان؟ 

بچه ها از ترس به آغوش همديگه پناه بردند...زن وحشيانه و با بي رحمي با تركه شروع به 

كتك زدنشان كرد بطوري كه از جاي تركه خون بيرون ميزد..صداي نعره و گريه دلخراش كودكان حياط را برداشت فرخ سرش رو ميان دو دست گرفت و دوزانو وسط حياط نشست...يكباره نور فانوس خاموش شد  و سر و صدا خوابيد...آرام سرش رو بلند كرد و چندين بار پلك برهم زد ، اثري از هيچكدام نبود.. 

آب دهانش را قورت داد و دوباره از جا بلند شد ، در حالي كه قلبش به شدت ميزد به سمت داخل خانه رفت ، همين كه پايش را روي پلكان دم اتاق گذاشت ، دوتا دختربچه گريه كنان از داخل زير زمين نعره زدند: توروخداااااااا مارو بيار بيرونننن ، من ميترسمممم ، توروخداااا 

فرخ نفس نفس زنان بسمت زير زمين رفت در با زنجير بسته شده بود ، چندين بار تنه زد تا در شكست و 

گرد و خاك همه جا را برداشت تمام در و ديوار تار عنكبوت بسته بود ، سرو صدا قطع شد و باز بچه ها ناپديد شدند...صداي پچ پچ از طبقه بالا بگوش ميرسيد... 

يكبار ديگر از جا بلند شد لنگ لنگان به حياط برگشت و به داخل اتاق رفت... 

صداي پچ پچ از داخل اتاق كوچكي بگوش ميرسيد آرام جلو رفت و شروع به فالگوشي كرد.. 

صداي يكي از دخترها بود : بايد به آقاجون بگيم ....آن يكي دختر با ترس گفت: نهههه ، اگه خاتون عجوزه بفهمه ميكشتمون....بايد يه كار ديگه كنيم.سپس هردو ساكت شدند.. 

صداي قرو قر خاتون از اتاق بغل بلند شد كه بر سر شوهرش هوار ميزد: آخه مرد چقدر بگم 

من نميتونم اينارو تحمل كنم...اونموقع كه پاشنه درو كندي مگه به آقام نگفتي بچه هارو ميزاري پيش  

خواهرت؟؟؟ پس چرا بقولت عمل نميكني؟؟؟ 

مرد هم آرام گفت: زن آخه طفل معصومها به تو چيكار دارن؟؟ 

خاتون دست به كمر گفت: خبه خبه...روزا نيستي كه ببيني خونه رو رو سرشون ميزارن 

به من هرچي از دهنشون در مياد ميگن...شبا كه تو مياي موش مرده ها ساكت ميشن... 

مرد با دلخوري از جا بلند شد و گفت: رو چشم همين فردا پس فردا كه آبجي از زيارت برگشت  

ميبرمشون اونجا ..حالا اينقدر بدخلقي نكن بيا ديگه....!!! 

دوباره سكوت خانه را در بر گرفت....دقايقي گذشت. 

صداي خاتون اينبار از پشت بام خانه بگوش رسيد : زليل مرده ها همه لباسارو كثيف كردن... 

آخرش با دستاي خودم خفتون ميكنم  

فرخ پله ها را طي كرد و به پشت بام رسيد ...خاتون مشغول پهن كردن لباسها روي بند بود  

دوتا دختربچه در حاليكه رنگ از چهره شان پريده بود پشت برآمدگي قايم شده بودند.. 

صداي مرغ و خروسها از داخل حياط بلند شد ، خاتون جيغ كشيد: اي تخم جن ها باز داريد چه گهي ميخوريد.

همينكه بسمت لبه پشت بام رفت تا ببيند داخل حياط چه خبره ،

دوتا دختربچه با سر و صورت زخمي دويدند و با آخرين توان از پشت سر خاتون رو هل دادند  

و خاتون درحاليكه نعره گوشخراشي ميكشيد 

از پشت بام وسط حياط افتاد و خون تمام دور و برش را پر كرد...

دختر دومي كه كوچكتر بود از ترس شروع به گريه كردن كرد و دختر بزرگتر اورا به آغوش كشيد  

و درحاليكه نازش ميكرد گفت: عفت جونم گريه نكن ، تموم شد ، ديگه اون افريته نميتونه كتكمون بزنه!!! 

دختر كوچكتر كه گريه ميكرد گفت: اگه آقاجون باز يه زن ديگه بگيره چي يكي بدتر از خاتون... 

عفت نفس عميقي كشيد و گفت: فكر نكنم ، آقا جون اينبارم گول زبونشو خورد وگرنه هيچكسي  

نميتونه جاي مامانو بگيره... يكدفعه هردو ناپديد شدند... 

فرخ احساس كرد تمام تنش سرد شده ، دست در پيراهنش كرد و عكس را بيرون آورد ... 

عكس يكدفعه شعله ور شد و در آتشي كه هر لحظه بيشتر گر ميگرفت سوخت... 

همين كه تبديل به خاكستر شد ، صداي نعره پيرزني از پشت سر فرخ را بخود آورد... 

سر برگرداند ، چهره خاتون رو ديد كه پيرشده و عبوس تر از قبل وحشيانه بسمتش  

طوري كه در هوا معلق بود هجوم مي آورد...فرخ از ترس عقب عقب رفت پايش سر خورد 

 و از پشت بام افتاد اما دستش را به لبه گرفت و بين زمين و هوا معلق ماند!!!!! 

پيرزن خنده چندش آوري كرد و با چشمان از حدقه بيرون زده اي بالاي سرش ايستاد.. 

فرخ دستانش سست و سست تر شد تا اينكه بي اختيار پنجه هايش از هم باز شد 

پيرزن وحشيانه تر و با صداي بلندتري خنديد 

فرخ به وسط حياط افتاد درد شديدي تمام وجودش را برداشت  

تمام استخوانهايش تير ميكشيد و از درد نفس بالا نمي آمد..خون داغ خودش را ميتوانست  

درحاليكه از پوستش بيرون ميزد حس كند... 

صداي زنگ تلفن از داخل خانه بلند شد و طنين انداز در حياط... 

صداي نعره پيرزن قطع شد...يكدفعه درد بدنش قطع شد و خونريزي بند آمد.. 

بسختي از جا بلند شد ، صداي زنگ تلفن قطع نميشد... 

كشان كشان خودش را به داخل خانه رساند و تلفن عتيقه را برداشت.. 

صداي خاله عفت كه گويي فرسنگها آنطرفتر بگوش ميرسيد در سرش پيچيد.. 

فرخ جان ، خاله ، فرخ ......... 

چشمانش تار شد و تاريكي تمام وجودش را پر كرد و روي زمين افتاد... 

نميدانست چه مدت گذشت تا اينكه آرام چشمانش را باز كرد.. 

خاله عفت با چشماني ورم كرده بالاي سرش ايستاده بود... 

با ديدن فرخ شروع به دعا خواندن كرد و گفت: خدارو صدهزار مرتبه شكر كه بهوش امد.. 

پسرخاله و دخترخاله اش دورش را گرفته بودند...نگاهي گنگ به اطراف انداخت 

داخل بيمارستان قرار داشت...چندبار پلك برهم زد ، با تعجب و ناباوري گفت: اينجا كجاست؟ چه خبره؟ 

عزيز حالش چطوره؟

خاله عفت پرستار را صدا كرد و گفت: نگران نباش خاله جان

حالت خوب خوب ميشه....ماهرخ هم بهتره ، ديشب وقتي خبر تصادفت رو شنيد يه سكته خفيف كرد!!!!

فرخ احساس درد در سرش كرد و با تعجب فراوان گفت: چي؟ تصادف؟؟؟؟

پسرخاله اش گفت: ضربه خوردي طبيعي كه يادش نياد؟؟ ديشب كه داشتي از تجريش برميگشتي

نزديك خونه مثلينكه خوابت ميبره با يه اتوبوس تصادف ميكني...خداروشكر كه حالا سالمي

وقتي هم كه از بيمارستان زنگ زدن گفتن رفتي تو كما خاله ماهرخ يدفعه از ترس سكته كرد

خاله عفت گفت: الحمدالله كه هم تو سالمي هم ماهرخ...نميدوني ديشب تا صبح چي كشيديم ما...

يك روز بعد داخل خانه جشن كوچكي براي سلامتي فرخ و مادرش گرفتند..

فرخ در فرصت مناسبي همه قضاياي آنشب را براي خاله عفت و مادرش تعريف كرد..

بعد از تمام شدن ماجرا ماهرخ و عفت متعجب به هم نگاه كردند..

تو صورت هردو نگراني و تعجب موج ميزد....ماهرخ دست روي شونه فرخ گذاشت

و گفت: همه اينا حقيقته...من نميدونم چرا بايد اينارو ميديدي، اما اين يه رازه كه فقط من  

و عفت ازش باخبر بوديم حالا كه توهم ازش باخبر شدي بايد

براي هميشه تو قلبت نگه داري....

ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 605 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1391 ساعت: 0:56

آرشیو مطالب

نظر سنجی

نظر شما درباره وبلاگ ترس چیست؟

خبرنامه