داستان اون شب

ساخت وبلاگ
داستان اون شب

 


اونشب

:::::::::::::::::::

هنگام غروب بود ، خورشيد نارنجي رنگ سطح آبي دريا رو سرخگون كرده بود..

پيرمردي ريش سفيد به بدنه كهنه پيكان كرم رنگي تكيه زده دست در جيب ايستاده بود

سيگار مچاله اي بيرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس به ضرب كبريت روشنش كرد.

هنوز اولين پك رو نزده بود كه يك خانواده چهار نفره از راه رسيد و سوار ماشين شدند

پيرمرد كه ميدانست نبايد آنها رو معطل كند پك عميقي به سيگارش زد و آنرا محكم

زير پاهايش له كرد...و درحاليكه دود سفيد ممتدي از دهانش خارج ميكرد سوار ماشين شد ودر را با صداي گوشخراشي بست، از آيينه نگاهي به مسافران انداخت: يك زن و مرد ميانسال

با دختري 13 يا 14 ساله و در جلو پسر جواني كه كنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دريا شده بود.

پيرمرد سوييچ رو چرخاند و با صدايي لرزان گفت: كجا ميرويد قربان؟

مرد ميانسال كه پدر خانواده بود كاغذي از جيبش بيرون آورد و بدست پيرمرد داد

آن هم با نگاه كوتاهي به آن سري به علامت دريافتن آدرس تكان داد و حركت كرد...

در طول مسير پيرمرد پيچ راديو رو باز تا خود مقصد به پيام هاي بازرگاني كه مدام

تبليغ شامپو و صابون و ماكاروني بود گوش داد

تا اينكه ماشين جلوي يك ويلاي سيماني توقف كرد و پيرمرد با لهجه شمالي اش گفت: همينجاس رسيديم..

مادرخانواده از كيفش پولي مچاله شده به شوهرش جعفر آقا داد و آن هم ضمن تشكر راهي دست پيرمرد راننده كرد.

اميد پسر جوان خانواده زودتر از باقي جلوي در ورودي روبروي آيفون تصويري ايستاد شروع به در آوردن شكلك كرد....خواهر كوچكش شبنم هم مشغول ور رفتن با عينك گردي كه به صورت داشت شده بود كه

جعفر آقا با رضايت نگاهي به اطراف و خانه انداخت و گفت: كاش ما هم ميامديم اينجا زندگي ميكرديم..

مريم خانم همسرش در حاليكه از گوشه چشم نگاهش ميكرد گفت: چيه؟ راننده تاكسيه ارزون حساب كرد

دست  دلت لرزيد؟؟؟! همان لحظه در باز شد و صدايي از داخل آيفون خطاب به اميد بگوش رسيد:

الهي عمه قربونت بره اميد جان..بفرماييد داخل

حياط با گلهاي كاغذي و زيبايي تزيين شده بود و كفش پر از سنگهاي ريزي بود كه زير پا

چرخ چرخ ميكردند...زن ميانسالي كه خواهر جعفر آقا بود در چهارچوب در نمايان شد

و با خوشرويي شروع به استقبال كرد: به به احوال خان داداش ؟ منت سرمون گذاشتين...

اميد طبق معمول زودتر از ديگران وارد خانه شد ... دختر جواني كه سحر نام داشت

با جلوه خاصي در چهارچوب در نمايان شد و در حاليكه لبخند كوچكي بلب داشت سلام آرامي داد...

اميد بدون اينكه بشينه بسمتش رفت و سلام كرد

سودابه خانم عمه اش كه داشت سيني چاي از آشپزخانه به سمت ميز پذيرايي مي آورد

لپ پيچوند و. گفت : كجا؟ اول بيا چايي تو بخور بعد با دختر عمه ات چاق سلامتي كن...

اميد سريعا پاسخ داد: نه ممنون...ميل ندارم و به اتاق سحر رفت...

مريم خانم در حاليكه روسريش رو از سر در مي آورد گفت: آقا بهروز هنوز نيامده؟

سودابه خانوم خنده اي كرد : والا ، پيش پاي شما فرستادمش خريد!!!

مريم خانوم به طعنه نگاهي به جعفر آقا كرد و گفت: آخي...كاش بعضي ها ياد بگيرن...!

سودابه خانوم كه معلوم بود زياد از اين حرف خوشش نيومده كنار شبنم نشست و

در حاليكه دست به شونه هاي كوچكش انداخته بود گفت: خوب عمه جون چه خبر؟

تعريف كن ... مدرسه خوش ميگذره...

اميد داخل اتاق به كمد ديواري تكيه داده بود و به سحر كه كنار كامپيوتر نشسته و به

صفحه سفيد مانيتور چشم دوخته بود نگاه ميكرد گفت: خيلي وقت بود نديده بودمت

سحر هم آرام گفت: آخرين بار كه همديگه رو ديديم يه قولي دادي يادته

سپس سر بلند كرد و نگاهي به چشمان اميد انداخت...

اميد لبخند درشتي زد و گفت: معلومه كه يادمه..پس فكر كردي امشب برا چي اينجاييم

بزار عمو بهروز بياد بابام باهاش صحبت ميكنه ، سحر كه شوكه شده بود

خنده اي كرد و گفت: جدا....اميد به علامت تأييد سرتكان داد

سحر از جا پريد و محكم اميد و به آغوش گرفت

جعفر آقا كه مشغول پوست كندن ميوه شده بود زير چشمي نگاهي به داخل اتاق انداخت

و با دلخوري زير لب مدام: لا الهه ال الله ميگفت...

هوا رو به تاريكي رفته و شب همه جا رو در برگرفته بود

بوي زرشك پلو و ماهي دودي در خانه پيچيده بود

اميد و سحر همچنان داخل اتاق مشغول گفتگو بودند

جعفر آقا جلوي تلويزيون با صداي بلند مشغول گوش دادن اخبار و

مريم خانوم و شبنم داخل آشپزخانه مشغول گپ زدن با سودابه خانوم بودند كه

صداي زنگ آيفون در خانه طنين انداخت...سودابه خانوم با نگاهي به آيفون شاستي رو فشار داد

و گفت : خوب اينم از بهروز....

لحظت كوتاهي بيشتر نگذشت تا اينكه آقا بهروز كه مردي ميانسال با موهايي كم پشت سفيد رنگ

و با دستاني مملو از مشماهاي ماهي و ميوه جات وارد شد

جعفر آقا با خنده رويي اورا به آغوش گرفت و گفت: چطوري اوستا

آقا بهروزم كه شيرين زبانيش گل كرده بود پاسخ داد: اي بابا ما كه پيش شما شاگرديم..

سپس شبنم و پس از آن اميد رو بغل و روبوسي كرد

ريشهايش پرپشت و مثل تيز تيز بودن !!

سحر كه گويا در حضور پدرش كاري شده بود سفره رو پهن و مشغول چيدن ظرفها شد

اميد هم با خودشيريني كمكش ميكرد و گهگاهي چشمكي دلبرانه بهش ميزد..

سرانجام سفره رنگين شام چيده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند

جعفر آقا دستي به شكمش كه همچون بالشتي زير سينه اش بود كشيد و گفت:

به به حالا از كدوم بخوريم...آبجي خانوم ماشااله هرچي ميگذره دست پختشون عالي تر ميشه

آقا بهروزم در حاليكه مشغول كشيدن برنج براي جعفر شده بود به علامت تأييد سرتكان داد

سودابه خانوم هم با چرب زباني در حاليكه ليوان ها رو پر ميكرد گفت: نوش جونت داداش...

ساعاتي كوتاه پس از شام اميد و پدرش و آقا بهروز كنار تلويزيون نشستند و

خانومها مشغول جمع آوري سفره و شست و شوي ظروف شدند.

سحر با سيني مملو از چاي به كنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه برگشت

اميد با نگاهي به پدرش اشاره به مطرح كردند خواستگاري كرد...

جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره اي كرد كه معلوم بود تو دلش داره

بد و بيراه نثار اميد ميكنه و ميگه اينقدر عجول نباش...

دقايقي بعد همه اعضاي دوخانواده كنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا بهروز

شروع به صحبت كرد سحر كه ميدانست اوضاع از چه قرار است به بهانه

پيشدستي براي ميوه آوردن راهي آشپزخانه شد...

جعفر آقا شروع كرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن كنار هم امشب

علاوه بر ديدار تازه كردن و ميهماني يه هدف سرنوشت ساز و خيري هم داره...

سودابه خانوم كه كاملا مشخص بود از قضايا با خبره و كاملا راضيه

با لبخندي به استقبال صحبتهاي داداشش پيوست...

جعفر آقا هم دستش رو به روي زانوي اميد گذاشت و ادامه داد:

بله ، خلاصه اينكه همه ما ميدونيم اميد و سحر همديگه رو ميخوان

ما هم كه از بچگي اسمشون رو روي هم گذاشتيم

چه بهتر اينكه امشب جدي تر راجبش صحبت كنيم نه بهروز جان؟

آقا بهروز كه كمي شوكه شده بود دستي به ريشهاي پرپشت و سفيدش كشيد و گفت:

والا ...چه عرض كنم...كي بهتر از اميد جان كه شناخت روش داريم و خوديه

اگه سحر مشكلي نداشته باشه منم حرفي ندارم

سودابه خانوم با خوشحالي سر تكان داد

ريم خانوم هم فرصت رو غنيمت شمرد و گفت:

 خوب سحر جون

سحر هم كه سرش رو پايين انداخته بود گفت: من مشكلي ندارم

مريم خانوم با خوشحالي گفت: پس مباركهههههههههه

اما همان لحظه چند كيلومتر آنطرف تر پيرمرد راننده يك ليوان سرخ رنگ چاي

رو با فلاكس كهنه وسياهش پر كرد و جلوي ماشين روي جدول خاك گرفته نشست

و مشغول سر كشيدن آن شد...مرد جواني كه ماشينش از مسافر پر شده بود رو به

پيرمرد گفت: اكبر آقا من ديگه از اونور ميرم خونه كاري با ما نداري؟

اكبر آقا كه همچنان چايش رو مينوشيد سرش رو به سمت بالا تكان داد و ... مرد جوان

خداحافظي كرد و سوار ماشين شد و رفت...

سكوت حكمفرما شده بود و جاده خلوت...در ميان اين سكوت و تاريكي

دريا هم آرام با موجهايي كوچك گويا مشغول استراحت بود.

تا اينكه دختري جوان با چهره و پوششي كه كاملا مشخص بود از اهالي آنجا نيست

و از شهر مي آيد به پيكان پيرمرد نزديك و سوار شد

پيرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشين شد

از آيينه نگاهي به دختر كه انگار از خستگي داشت بيهوش ميشد شد وگفت: كجا ميري خانوم؟

دخترك با بي حوصلگي و صدايي لرزان گفت: دربست به اين آدرس

سپس كاغذي به پيرمرد داد و با دست ديگر پيشانيش رو شروع به ماليدن كرد

گويا بدجور سردرد داشت...

پيرمرد عينكش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه كرد...جالب اينكه اين دقيقا همان آدرسي بود

كه غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!

ابرو بالا اندخت و ماشين رو روشن و حركت كرد

دخترك سرش رو به شيشه تكيه زده و انگار كاملا غرق خواب شده بود...

باران با پراكندگي به شيشه ميكوبيد و سايه صورت دختر بروي شيشه و قطرات افتاده بود

در طول مسير پيرمرد چندبار از آيينه نگاه كرد و دخترك همچنان غرق خواب بود

تا اينكه چند متر مانده به خانه مورد نظر ايستاد

آرام صدا كرد: خانوم...رسيديم

اما دخترك همچنان غرق در خواب بود

پيرمرد برگشت و بلندتر صدايش كرد اما بي فايده بود!

به ناچار شانه هايش رو تكان داد ..اما باز هم فايده اي نداشت

اضطراب عجيبي وجودش رو گرفت ، صورت دخترك مثل گچ سفيد شده بود

پيرمرد دستاي نحيف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود

چند سيلي بصورتش زد و دخترك عكس العملي نشان نداد

پيرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نميزد!!!!!!!

اين حقيقت داشت ...دخترك مرده بود!!!

پيرمرد دست و پايش رو گم كرده و سردر گم شده بود

ابتدا خواست به پليس زنگ بزنه اما ...

در دست دخترك يك عكس قرار داشت

كه داخلش او و اميد ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...

پيرمرد كه گيج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه كنار ويلا رفت

از ماشين پياده شد و در عقب رو باز كرد...

جسد بيجان دخترك روي زمين افتاد و روسريش كنار رفت..

باد سردي وزيد و عكس به كنار ساحل روي تخته سنگهايي كه موج شكن بودند رفت..

پيرمرد با سرعت سوار ماشين شد و از آنجا دور شد...

همان لحظه داخل ويلا همه خوشحال و خندان مشغول گفتگو بودن

اميد دست سحر رو گرفت و بسمت دريا برد

آقا بهروز و جعفر آقا هم با هم در ايوان نشسته گرم صحبت هاي سياسي بودند..

اميد و سحر تا جايي رفتند كه مچ پايشان روي ماسه و داخل آب دريا رفته بود

اميد صورتش رو نزديك برد و سحر رو بوسيد كه باعث شد

گونه هاي سحر از شدت خجالت سرخ بشه ... اما اميد كاملا خونسرد

با لبخند سردي كه بلب داشت دست سحر و گرفت و به سمت خرابه كنار ويلا برد

سحر متعجب آرام گفت: منو كجا ميبري؟؟؟؟

اميد هم بدون اينكه پاسخ بده او را دنبال خود كشاند...

چند متري رفتند تا اينكه از نظر دور شدند

اميد سحر و به آغوش گرفت و شروع به بوسيدنش كرد 

هر دو روي موج شكن رفتند و گرم عشقبازيشان بودند

كه بكباره توجه سحر به عكسي كه جلوي پايش بود افتاد 

سحر با ديدن عكس چشمانش از حدقه بيرون زد

اميد كه هنوز متوجه قضايا نشده بود سرش رو برگرداند و چشمش به جسد

بيجان دخترك كه در آن تاريكي شكلي وحشتناك بخود گرفته بود افتاد

از شدت ترس دادي زد و تعادلش رو از دست داد و از روي تخته سنگها داخل دريا افتاد

چيزي سايه شكل زير آب مچ پايش رو گرفته و به پايين ميكشيد

سحر شروع به جيغ زدن كرد و دست اميد رو گرفت اما تلاش بي فايده بود

چيزي بسيار قدرتمند او را به زير آب برد

عكس از دست سحر ول شد و روي امواج رقصان ماند

سحر از شدت شوك خشكش زده بود و روي تخته سنگ نشسته بود

دقايقي گذشت و جسد اميد بروي آب آمد

با صورتي سياه و كبود كه بشكل فرياد خشك شده بود!

و نگاهش به سمت جسد دخترك مانده بود ، سحر سر برگرداند

اما هيچ اثري از جسد دخترك نبود؟؟؟؟!!!

ماندانا سرابيان نام يكي از دخترهاي درسخوان دانشگاه بود

او همكلاسي اميد بود و بعداز مدتي با هم دوست شدند

اميد كه فقط بفكر سوء استفاده از آن دختر بود با وعده هاي دروغين

اورا خام و ازش سوء استفاده كرده بود

اما برعكس دخترك عاشق اميد شده بود ، تا حدي كه يكشب

كه از طريق دوستان اميد باخبر شد او براي خواستگاري دختر عمه اش

به شمال سفر كرده با خوردن مقدار زيادي قرص خودكشي كرد!!!!

پايان

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 2316 تاريخ : جمعه 23 تير 1391 ساعت: 18:52