جيغ

ساخت وبلاگ
جیغ

 

::::::::::::

صبح جمعه.....ساعت پنج صبح: ديديديد !؟!؟ ديديديد؟؟!! فرنوش بيدارشد،

پلكهايش رو بهم فشار داد و دستي به موهاي ژوليده اش كشيد..

محسن همسرش همچنان صداي خروپفش بلند بود..

فرنوش كتفش رو تكان داد: محسن پاشو دير ميشه ها..زودباش ديگه..

محسن چشمانش رو باز كرد: برو روناكو بيدار كن.

روناك تنها فرزند آنها بود و شش سال بيشتر نداشت...

فرنوش از جا بلند شد و به سمت اتاق روناك رفت

و با سختي اورا بيدار كرد..دستش رو گرفت و براي اينكه

دوباره نخوابه او را با خود به سمت اتاق برد..

لباسها روي مبل آماده پوشيدن بودن..

اما محسن دوباره خوابش برده و صداي خروپفش بلند شده بود.

فرنوش هم در حاليكه حسابي كفرش بالا آمده بود گلدون كنار ميزو برداشت

و تمام آب را روي سر ش خالي كرد...روناك از شدت خنده دلش رو گرفته بود..

محسن گنگ از خواب پريد..: باز دوباره اينكارو كردي...

فرنوش در حاليكه دستش رو به كمرش زده بود گفت: مگه راه ديگه اي هم هست؟؟!!

بالاخره هرسه حاضر شدند و نيم ساعت بعد در حاليكه هنوز افتاد درست و حسابي بيرون نزده بود

سر كوچه به  خانواده ديگري پيوستند كه همه از دم كلاه شكار به سرداشتن

شامل محمود و رزيتا و ساناز و سهيل پسر و دخترشون ميشدند...

بچه ها از شيشه ماشين در مسير براي هم دست تكان ميدادند و شكلك در مياوردند...

ساعت 7 صبح همگي از ماشينها پياده شده پا به كوهستان سرد گذاشتن..

 هنوز چند متر بيشتر نرفته بودند كه بچه ها سوداي گرسنگي سردادن...

البته فرنوش فكر اونجا رو هم كرده بود..

دست در كوله اش كرد و پنج تا لقمه نون و پنير سبزي مشما پيچ شده

به تعداد بچه ها در آورد و بدستشون داد...

نيم ساعتي كوهپايمايي كردند تا اينكه همگي به نفس نفس افتادن انقدر بالا بودند

كه شهر را واضح نميشد ديد.محسن  و محمود هر دو باهم گفتند: همينجا خوبه...

فرنوش و رزيتا هم بعنوان تاييد حرف آنها پارچه ها رو روي زمين پهن كردند

و مستقر شدند..بچه ها هم كمي آنطرف تر كنار دره مشغول بازي شدند..

روناك و ساناز دنبال هم مي دويند و سهيل سعي در گرفتن آنها ميكرد..

سهيل دو بار پشت سر هم باخت نوبت روناك شد..ساناز به بالاي تخته سنگي پريد

و روناك بدو بدو دنيال سهيل كرد ..سهيل به سمت تخته سنگ رفت...

و همين كه روناك بهش رسيد تغيير جهت داد و جا خالي داد...

روناك با دستهاي دراز به سمت تخته سنگ جهش زد و از بالاي تخته سنگ

سر خورد صداي خنده سهيل همچنان ميپيچيد..روناك از بالاي تخته

سنگ كه كنار دره بود به آسمان افتاد و از بالاي دره با صداي جيغ گوشخراشي افتاد...

ساناز بالاي سنگ خشكش زد...زمان متوقف شد..

رزيتا و فرنوش هر دو مثل مجسمه سنگي چشمشان به سمت دره خشك شده بود...

محمود هم پشتش به ماجرا بود با صداي جيغ سر برگرداند و بي اختيار شروع به دويدن كرد...

محسن داد كشيد: ياخدااااااااااااا

خنده سهيل بند آمده بود و ميلرزيد...محسن به سمت تخته سنگ دويد...

دو دستي توي سر خودش ميزد و گريه ميكرد...

از پايين پيكر خونين روناك روي تكه سنگي كه از خونش سرخ شده بود افتاده بود...

و مردم دورش جمع شده بودند...رزيتا هم فرنوشو به آغوش گرفت

و هر دو باهم اشك ميريختند...محمود به كنار محسن رفت اما محسن ديوانه شده بود و خودش رو ميزد...

حتي محمودم كنار زد...و بسمت سهيل كه حالا بغض كرده بود هجوم برد و سيلي محكمي بهش زد...

عده اي به كنارش آمدند و آنها را جدا كردند ...امبولانس رسيد...

محسن ديگر هيچ چيز نفهميد همه جا سياه بود و تاريك...

چشمانش رو بست صداي همهمه به كنار رفت..پيكر خونين روناك جلوي چشمانش

باهاش حرف ميزد...وقتي چشم باز كرد لباسي سراسر سفيد بتن داشت و دستانش بسته بود..

چند دكتر با آمپولي بدست بالاي سرش بودند....احساس سرگيجه عجيبي داشت...تنش كرخت شده بود...

دو پرستار سفيدپوش دو طرف دستانش رو گرفتند و به امتداد راهرو كشاندند.

صداي جيغ روناك هنوز در سر محسن بهمان شكل گوشخراش ميپيچيد ...

محسن پلكهايش رو باز كرد و دو پرستار رو هل داد و بسمت خروجي دويد..

پرستار ها داد ميزدند: بگيريدش...نگهبان.

به سمتش آمد اما محسن با ضربات مشتش پاسخش رو داد

و دوان دوان در ميان شب به كوچه پا گذاشت و فرار كرد..

بارون شديد شروع به باريدن كرده بود و ساعقه نقش به آسمان بسته بود..

چند كوچه را رد كرد ..ديگر صداي فرياد پرسنل بيمارستان بگوش نميرسيد..

تمام تنش خيس آب شده بود و در سرما ميلرزيد...يه راست به سمت خانه محموداينا رفت..

كوچه ساكت و تاريك بود...از ديوار خانه بالا رفت و داخل حيات پريد..

به نزديك درب ورودي رفت اما در قفل بود..از شدت عصبانيت و جنون هيچ چيزي حاليش نبود

كمي خيز برداشت و از پنجره با شدت پريد داخل كه تمام شيشه ها با صداي مهيبي فرو ريخت..

دوان دوان پله ها رو بسمت اتاق خواب بچه ها طي كرد و با لگدي در را باز كرد..

سهيل و ساناز هردو از ترس از تخت داشتند بيرون ميپريدند كه محسن بسمت

سهيل پريد و گلويش را با آخرين توانش فشرد

از شدت خشم چشمانش از حدقه بيرون زده بود...سهيل سياه شده بود صدايش در نمي آمد..

صداي گريه ساناز از پشت سرش بگوش ميرسيد...

همچنين صداي پا و فرياد محمود و رزيتا كه از پله ها داشتند بالا مي آمدند...

چشمان سهيل بسته شد و محسن او را رها كرد..پيكر بي جانش روي تخت افتاد..

دستي به پيشاني خيس از عرقش كشيد و نگاهي به ساناز كه با شدت بيشتري گريه ميكرد انداخت...

بيكباره ساناز به شكل روناك در آمد و شروع به مشت كوبيدن به بدن محسن كرد : باباي بد..باباي بد...

در بار ديگر بهم خورد در كمال تعجب بجاي محمود و رزيتا...خود محسن و همسرش فرنوش وارد اتاق شدند...فرنوش و مردي كه خود محسن بود روناكو بغل كردند .: چي شده ..كابوس ديديدی عزيزم؟؟؟؟!!

روناك چشم از محسن كه آنجا ايستاده بود بر نميداشت و حرفي نميزد..محسن سر برگرداند ..

هيچ اثري از جسد سهيل نبود...تمام تنش به لرزه افتاده بود و سرش رو ميان دستش گرفت..

.فرنوش دست روناكو گرفتو از اتاق بيرون رفت ..دو تا محسن داخل اتاق بودند...

مرد شبيه محسن يكدفعه شروع به دويدن كرد و از پنجره اتاق به بيرون پريد...

 محسن بدنبالش رفت وبه بيرون نگاه كرد اما اثري از كسي نبود..

دوباره سر برگرداند..اتاق خالي از هر اثاث و حتي پنجره بود..

همه جا تاريك و فارق از روشنايي شده بود.

در باز شد و دوباره چند پرستار وارد شدند و نور در چشمانش انداختند...

و آمپولي بهش تزريق كردند ..زودتر از آنكه فكر كند از هوش رفت..

.چشم باز كرد روي تخته سنگ خونيني افتاده بود..تنش كوفته بود سر بلند كرد

آسمان زير پايش و زمين بالاي سرش بود!!!!

از تخت سنگ پريد به كنار و از آسمان به سمت زمين بالاي سرش سقوط كرد...

به زمين كه رسيد دوباره همه جا تاريك شد...سر بلند كرد داخل همان اتاق تاريك بود...

دوباره چند پرستار وارد شدند و آمپول بهش زدند و دوباره از هوش رفت.

اينبار مدت زيادي طول كشيد انگار در تاريكي موج نامرئي اونو به سمتي سوق ميداد..

 كم كم احساس كرد خيس شده موج عظيمي به صورتش زد

 و انگار شوك عظيمي بهش وارد شده باشه با صداي خنده مو به تن سيخ كن روناك

 از جا پريد...نگاهي به بالاي سرش كرد..

 فرنوش با پارچ آب ايستاده بود...روناك با خنده ميگفت: بالاخره بيدار شد .

 فرنوش دست به كمرش زد و گفت: چيه باز داشتي كابوس ميديدي پاشو ببينم دير شدا.

 محسن با سردرگمي از جا بلند شد و چند سيلي به صورت خودش زد

 اما همه چيز سر جايش بود...پيرهنش رو پوشيد..به فرنوش گفت: كجا بايد بريم...

 فرنوش سرتكان داد: حالت خوبه...كوه ديگه..

 يادت رفته جمعه آخر ساله ها قرار شد با محمود اينا بريم كوه...

 محسن كه انگار آب سرد روي سرش ريخته باشن مثل برق گرفته ها از جا پريد..

 نه خواهش ميكنم..نبايد بريم...فرنوش با عصبانيت گفت: چيه ؟؟؟ تو چت شده...

 ما بايد بريم..روناك از در بيرون زد و گفت : من رفتم..محسن با زيرشلواري

 و همان پيراهن دنبالش به سمت كوچه رفت فرنوش داد زد: اوا خاك بسرم محسن چت شده..

 داخل كوچه آفتاب هنوز بالا نيامده بود...محسن با نگراني داد زد روناك

 تصويري ديد كه باعث شد خشكش بزنه..همان پرستارهاي در كابوس روبرويش

 آمپول بدست ايستاده بودند...محمود و خانواده اش هم آنطرفتر...

 محمود دست بلند كرد: محسن شلوارت كو./...

محسن گيج شده بود با زانو روي زمين افتاد سرش داشت منفجر ميشد..

 در خانه روبرويي باز شد و

 دو پرستار ديگر با برانكادر از راه رسيدند و سوار آمبولانس شدند و از آنجا رفتند...

زن همسايه گريه كنان گفت: آقا مهدي ديشب سكته كرد.....

و با چند زن چادري ديگر دور شد...فرنوش از راه رسيد و دست رو شونه محسن گذاشت..

.محسن عزيزم خواب بدي ديدي خواهش ميكنم زشته لباس بپوش بريم.

محسن دستي به پيشاني خيس عرقش كشيد و داخل خانه برگشت

با اينكه راضي نبود اما شلوارش رو پوشيد و راه افتاد...

بچه ها از شيشه ماشين در مسير براي هم دست تكان ميدادند و شكلك در مياوردند...

ساعت 7 صبح همگي از ماشينها پياده شده پا به كوهستان سرد گذاشتن..

هنوز چند متر بيشتر نرفته بودند كه بچه ها سوداي گرسنگي سردادن...

البته فرنوش فكر اونجا رو هم كرده بود..دست در كوله اش كرد

و پنج تا لقمه نون و پنير سبزي مشما پيچ شده به تعداد بچه ها در آورد و بدستشون داد...

نيم ساعتي كوهپايمايي كردند تا اينكه همگي به نفس نفس افتادن انقدر بالا بودند

كه شهر را واضح نميشد ديد.محسن  و محمود هر دو باهم گفتند: همينجا خوبه...

فرنوش و رزيتا هم بعنوان تاييد حرف آنها پارچه ها رو روي زمين پهن كردند و مستقر شدند 

بچه ها هم كمي آنطرف تر كنار دره مشغول بازي شدند..روناك و ساناز دنبال هم مي دويند

و سهيل سعي در گرفتن آنها ميكرد..

محسن كه هنوز ميترسيد به سمت دره رفت...انگار همان دره بود...

.سهيل دو بار پشت سر هم باخت نوبت روناك شد..ساناز به بالاي تخته سنگي پريد

و روناك بدو بدو دنيال سهيل كرد ..سهيل به سمت تخته سنگ رفت...و

همين كه روناك بهش رسيد تغيير جهت داد و جا خالي داد...

محسن شروع به دويدن كرد تا جلوي حادثه رو بگيره اما پاهايش خشك شده بود...

نمي تونست حركت كنه هرچه ميخواست داد بزنه صدايش بيرون نمي آمد..فقط نگاه كرد ...

روناك با دستهاي دراز به سمت تخته سنگ جهش زد

و از بالاي تخته سنگ سر خورد صداي خنده سهيل همچنان ميپيچيد.

.روناك از بالاي تخته سنگ كه كنار دره بود به آسمان افتاد

و از بالاي دره با صداي جيغ گوشخراشي افتاد...ساناز بالاي سنگ خشكش زد...زمان متوقف شد..

محسن همانجا خشك شده و ميلرزيد  زبانش داخل زبان نميچرخيد و هيچ صدايي ازش بيرون نمي آمد..

پلك برهم زد و وقتي باز كرد داخل اتاقي سراسر نور با همان پرستارها بود كه بهش آمپول ميزدند... 

قبل از اينكه چيز بيشتري بفهمه دوباره همه جا تيره و تار شد در سياهي فرو رفت...

پايان

نظر یادتون نره

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 1302 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391 ساعت: 4:28