خانواده بكيان

ساخت وبلاگ

خانواده بكيان

:::::::::::::::::::::::::::::

گچهاي سفيد در هم مي تنيدند و به اشكال مختلفي در ميامدند..

كه يكدفعه با ضربه محكم خط كش معلم به تخته سياه اندي بخود آمد...

نگاهي به برگه امتحاني اش انداخت.

اين آخرين امتحانش بود وبعد از آن كلي برنامه براي تعطيلات تابستاني اش داشت..

در همين افكار غوطه ور شده بود كه صداي زنگ مدرسه

سكوت كلاس رو شكست و بچه ها

با صداي همهمه شان مدرسه را روي سرشان گذاشتند...

برگه رو تحويل داد و دوان دوان مثل زنداني كه از زندان آزاد ميشود

از مدرسه بيرون زد و بسمت خانه رفت...

آنقدر دويده بود كه بريده بريده حرف ميزد...مادرش ساكش رو برايش بسته بود و پدرش

مشغول دستمال كشيدن به ماشين قرمز و قديمي شان بود ، با اشاره اي به اندي گفت:

زود باش عمه ركسان منتظره....اندي كوله پشتي اش را روي دوش انداخت

و سوار ماشين شد در حالي كه نظاره گر درختان و جاده بود

غرق فكر راجب تعطيلاتش بود..

آنقدر غرق شده بود

كه نفهميد چطوري چند ساعت گذشت و به خانه عمه اش رسيدند.

پدرش دستي به شونه اش زد و گفت: پسر خوبي باش و عمه ات رو اذيت نكن..

اندي با خوشحالي سر تكان داد و وارد خانه عمه ركسان كه عمارت قديمي و شيكي بود شد.

صداي ماشين پدرش كه دور ميشد ضعيف و ضعيفتر ميشد...

پيرزني كه بروي ويلنچر نشسته بود

از اتاق پذيرايي بستمش آمد..تسبيه چوبي در دست داشت و زير لب ذكر ميگفت..

با ديدن اندي يكه خورد و همين كه آمد حرفي بزند.

كتي دخترعمه اش با خوشحالي جيغ زد:

واااااااااي ، مامان اندي اومده...

عمه ركسان زني ميانسال با موهاي شرابي بود كه از چهارچوب

آشپزخانه سر بيرون آوردو به اندي خوش آمد گفت.

بعد از استقبال خانواده بكيان از اندي..اتاق زير شيرواني را به او دادند.

اتاقي كه بوي نم چوب داخلش

موج ميزد..اندي كوله پشتي اش رو به گوشه اي انداخت و به سالن پذيرايي برگشت.

شوهر عمه سيبيلويش آلبرت از راه رسيد و با دستاي مردونش دستش رو فشرد..

ميز ناهار چيده شده و پر از غذاي رنگين بود...اندي كه حسابي گشنه اش بود

شروع به خوردن پوره سيب زميني كرد..عمه ركسان با مهرباني نگاهش ميكرد..

بعد از اينكه شكمش پر و سير شد...تازه متوجه كتي شد كه داشت بهش نگاه ميكرد..

كتي با لبخندي كه روي لب داشت گفت: خونه درختي رو يادته؟؟؟

اندي با اينكه چيزي يادش نميومد سر تكان داد..چون خيلي وقت بودش كه آنجا نيامده بود

و هميشه چند ساعت ميماندن و ميرفتن چون

مادر اندي رابطه زياد خوبي با عمه اش ركسان نداشت.

بالاخره از جا بلند شدن و به محوطه سبز بيرون پيوستن ...

كتي تابه تا ميدويد و زير لب شعر ميخوند

به نزديكي تاكستان انگوري كه روبروي خونه قرار داشت رسيدن...

درخت تنومندي بود كه بالاش چندين جعبه مقوايي قرار داشت..

از نردبوني كه طنب شكل بود بالا رفتند و داخل اتاقك كوچكش

نشستن...كتي از خوشحالي تو پوست خودش نمي گنجيد...

يكمي با عروسكش بازي كرد و بعد گفت:

اندي دوست پسر يعني چي؟؟‌اندي كه داشت به اطراف نگاه ميكرد يكه خورد

وصورتش سرخ شد..

خوب يعني دوست ديگه....كتي با پررويي گفت:

دوستم كلارا ديروز داشت تعريف ميكرد كه دوست پسرش

بوسش كرده...اندي سرشو پايين انداخت: خوب...كتي گفت: خوب نداره؟؟

ميشه دوست پسرم باشي...اندي چنان از جا پريد كه سرش به سقف چوبي اتاقك خورد

آب دهانش رو قورت داد و گفت: يعني بوست كنم؟

كتي خنديد و صورتشو جلو برد: لطفا....

اندي بعد از كمي مكث سرشو جلو برد و گونه كتي رو بوسيد..

سپس هردو خنديدن ...كتي ادامه داد: ميدوني چيه ..

راستش مامان بابا ها اينطوري انجامش نميدن...

اندي بدون اينكه حرفي بزنه گوش داد...كتي گفت: خودم ديدم..

.تازه يه كارايي هم ميكن كه روم نميشه بگم..

اندي گفت: خوب كتي بهتره بگرديم خونه...

كتي هم سر تكان داد و به دنبال اندي از نردبان پايين آمد و هردو

به خانه برگشتن...هوا رو به تاريكي ميرفت و عمو آلبرت روبروي

تلويزيون ولوو شده بود و گه گاهي نگاهي به ساعت

مي انداخت...عمه ركسان هم عينك گردي به چشم زده بود

و كتابي كه در دست داشت رو مطالعه ميكرد..

مادربزرگ هم روي ويلچرش همچنان نشسته بود و با تسبيه

چوبي اش زير لب ذكر ميگفت و درحال خودش نبود..

زودتر از اونكه فكرش رو بكنه ميز شام چيده شد و همه بجز مادربزرگ از شام لذت بردن..

بعد از شام كتي و اندي بالا رفتن تا بخوابن...

از مسير راه پله كه ميگذشتن كتي آرام گفت: اندي بيا ميخوام يه چيزي

نشونت بدم...اندي كه زياد مايل نبود اما تو رودروايسي موند و دنبالش رفت.

.اتاق كتي پر از عروسك و كاغذ ديواري

آبي و زرد بود...كتي از كنار تختش عروسك شيكي رو برداشت

و گفت: اين اندي پسرداييمه ..اندي اينم رزاس..

اندي سرتكان داد و گفت: سلام رزا..

.عروسك با لبهاي پلاستيكش خيره  به سمتي كه كتي نگه داشته بود ماند..

اندي گفت: خوب...كتي گفت: خوب ميخواي مال تو باشه...

اندي گفت: نه ممنونم احتياجي بهش ندارم

كتي خنديد و گفت: ميخواستي هم نميدادم....اندي تأكيد كرد: نميخواااام

كتي با همان لبخند كودكانه اش گفت: باشه..شب بخير

اندي از جا بلند شد و به اتاق زيرشيرواني اش برگشت...

بوي نم مشامش رو پر كرده بود از پنجره چوبي و كوچك

ستاره ها رو ميديد كه در هم ميدويدند...زودتر از آنكه فكرش رو بكنه خوابش برد...

توي خواب كتي رو ديد كه لباس عروس سفيدي پوشيده بود

و همه دورشون جمع شده بودن..

كتي رو به جمع گفت: شوهرم اندي...

.اندي كه اصلا احساس خوبي نداشت گفت: اشتباه شده...

همه جمع بدبينانه نگاهش ميكردند و بهش نزديك و نزديك تر ميشدن...

كتي صورتشو گرفت و گفت: بامن ازدواج نميكني..

.اندي با عصبانيت داد زد: نههههههههههههههه

جميعت انقدر نزديك شدن كه بدن اندي داشت له ميشد...

با صداي نه خودش از خواب پريد..

چشمش به سقف چوبي خورد و نفس راحتي كشيد: خداروشكر كه خواب بود..

نگاهي به ساعت مچي سفيدش انداخت كه عدد 12 را نشان ميداد...

بشدت تشنه اش بود...از تخت پايين آمد و در را باز كرد..

صداي عجيبي از اتاق پذيرايي بگوش ميرسيد.

جلوتر رفت و از بالا عمو و عمه و كتي و مادربزرگ

كتي رو ديد كه همه دور يك ميز نشسته بودند

زير لب چيزي عجيب غريب رو با صدايي وهم آلود ميخواندن ..

زباني كه اندي چيزي از آن نميفهميد

از زير چشمان مادربزرگ گوله گوله اشك ميرخت و تسبيه

كه در دست داشت بشدت ميلرزيد..

اندي متعجب محو تماشاي آنها شده بود..عمه ركسان پارچ شيشه اي

كه چيز سرخ رنگي مثل خون داخلش

بود رو برداشت و ليوان ها رو پر كرد ...

همه باهم گفتند: بسلامتي شيطان بزرگ و شروع به خوردن كردند..

اندي بدون اينكه بفهمه پايش به تيله شيشه اي كتي

كه كنار راه پله افتاده بود خورد و تيله از بالا با صداي بلندي

روي زمين افتاد ...يكدفعه همه چشمها بسمت او برگشت...

در چهره عمو آلبرت و عمه ركسان هيچ اثري از مهربوني

روز نبود...بشدت برافروخته و وحشتناك شده بودند...

عمه ركسان جيغ كشيد : اونجا چيكار ميكني؟؟؟؟؟

مادربزرگ شروع به لرزيدن كرد و گفت: پناه بر شيطان..... اين شومه.....

عمو آلبرت با عصبانيت دنبال اندي دويد ...اندي به اتاق برگشت و درو محكم بست...

صداي مشت هاي آلبرت

كه به در ميكوبيد با صداي خشم آلود خودش قاطي شده بود:

پسر احمق...برا چي از اتاقت بيرون آمدي...

چي ديدي ؟؟؟؟ راستشو بگو./.. اندي اشكش در اومده

و گريه كنان گفت: هيچي هيچي ...متاسفم...

صداي جيغ هاي عمه اش از پشت در بگوش ميرسيد..

.مادربزرگ ملينا هم بلند ميگفت: خواست شيطان بوده

كه قرباني بشه....اونو بكشين وگرنه نفرين همه مونو ميگيره...

كتي بلند گفت: رزا اندي...رزاااااااا

اندي يكم گيج شد اما فهميد كه منظور كتي اينه كه به خونه درختي پناه ببره...

عمه ركسان گفت: من كليدو ميارم...

اندي با دستپاچگي پنجره رو باز كرد ...فاصله اش تا زمين خيلي زياد بود..

آرام روي شيرواني قدم گذاشت ...

صداي نعره هاي عمو و عمه اش همچنان بگوش ميرسيد..

اندي بشدت قلبش ميزد و ترسيده بود ...

چندين قدم برداشت و از ديدن فاصله اي كه تا زمين داشت

سرش گيچ رفت..سر خورد و از رديف اول به سوم شيرواني افتاد...

شانس آورد كه پيرهنش به دودكش شومينه

گير كرد وگرنه كارش تموم ميشد...محكم دودكشو بغل كرد...

از آنجا روي بالكن طبقه دوم پريد..صداي باز شدن

مهيب در اتاق از پنجره روي شيرواني مي آمد..

.عمو آلبرت داد زد: نهههههههههههه اينجا نيست...

عمه اش گفت: نميتونه فرار كنه....بدو آلبرت بايد پيداش كنيم..

آلبرت باشكم بزرگش بسختي از پنجره بيرون آمد..

اندي از بالكن به بالكن همكف و سپس دوان دوان به سمت تاكستان دويد

..آلبرت داد زد: اوناهاش ديدمش داره

ميره سمت تاكستان  عمه اش  بدو بدو پله ها رو طي كرد و از در خانه بيرون زد..

مادربزرگ ملينا هم فقط زير لب دعاهاي شيطاني ميخواند و ميلرزيد..

كتي هم پشت سر مادرش ميدورد...آلبرت پايش ليز خورد و از روي شيرواني افتاد

روي بالكن طبقه همكف روي ميز پلاستيكي كه صداي شكستن ميز كل تاكستانو برداشت.

.عمه ركسان بناچار سر برگردوند وفرياد مادربرگ پيچيد: آلبرتتتتتتتت

لعنتي ، نگفتن ..نفرين شروع شده و تا اون بچه لعنتي رو نكشين تموم نميشه

....شيطان ياري دهدددددددد.

آلبرت كه معلوم بود دست وپايش آسيب ديده داد زد:

پسررو بگيرين من چيزيم نيست..آخخخخ .

نميتوانست از جايش بلند شود همانجا زير ميز ماند...

اما اندي در اين فرصت سريعا از به خانه درختي رفت

و داخل اتاقك قايم شد..صداي عمه ركسان كه

وحشيانه نعره ميكشيد مي آمد: كجاييييييييييي؟

صدا داشت نزديكتر ميشد كه كتي گفت: مامان رفت سمت تاكستان بغلي من ديدم..

اندي بشدت خوشحال بود..اگر كتي كمكش نميكرد..معلوم نبود چه بلايي سرش مياد..

صدا دورتر و دورتر شد..اندي همچنان ميلرزيد..

صداي خس خس چيزي روي سقف اتاقك اندي رو بخود آورد..

با ترس سرش رو بيرون آورد و گربه سياهي رو ديد كه زل زه بود بهش...

گربه نعره كشيد وچنگي به صورت اندي انداخت و از درخت پايين پريد...

خون از صورت اندي جاري شد و پايين روي زبان كسي افتاد كه بشدت تشنه خون بود...!!!!!

اندي به پايين نگاه كرد...ملينا مادربزرگ كتي با چهره اي وحشتنا ك روي ويلچرش پيش گربه

نشسته بودو خون اندي رو وحشيانه مزه مزه ميكرد...

همين كه اندي آمد حرفي بزند پيرزن دست روي لبش گذاشت و علامت ساكت رو نشون داد..

اشاره كرد بهش كه بياد پايين ...اندي به ناچاري پايين اومد.. روبروي پيرزن ايستاد..

پيرزن دستش رو روي كاسه سر اندي گذاشت و زير لب آيات شيطاني اش رو زمزمه كرد...

احساس سرگيجه عجيبي بهش دست داد قبل از اينكه حركتي كنه ...بيهوش شد....

وقتي چشم باز كرد.. داخل خانه بود گربه سياه رنگو ديد روي سينه اش بي حركت نشسته

دوروبرش عمو و عمه اش ايستاده و ذكرهاي مادربزرگ رو دنبال ميكردند...

روي ميز بسته بودنش و كنارش كاسه هاي شمع قرار داشت..

كتي آرام اشك ميريخت و با ناراحتي اندي رو نگاه ميكرد...

بعد از چند مكث كوتاه ، پيرزن بلند داد كشيد: وقتشه...

عمو آلبرت چاقوي داس مانندي برداشت و رگ گردن اندي رو زد .

.خون فواره زد و روي لباس و

صورت خانواده بكيان پاشيد..پيرزن حريصانه خون رو ميمكيد ..

عمه اش آرام خونش رو ميخورد

اما كتي گريان خواست دور بشه كه عمه ركسان محكم دستش رو گرفت..

تنها كاري كه ازش بر ميومد

اين بود كه لبهاشو ببنده تا خون اندي كه دوسش داشت توي دهانش نره...

بدن بيجان اندي بعد از چندبار وحشيانه لرزيدن ساكن شد

و گربه شروع به چنگ و خوردن گوشتش كرد..

ملينا با آرامش گفت: شيطان بزرگ از ما راضيه...بخير گذشت...كتي گريه كنان به اتاقش برگشت

و تا صبح خوابش نبرد...گربه سياه هم دلي از عزا در آورد...باقي مانده بدن اندي را توي دخمه داخل خانه

چال كردند...و چند روز بعد عمه ركسان به برادرش پدر اندي زنگ زد و با سياه كاري گفت

كه اندي گم شده و غيبش زده...و هيچوقت كسي از ماجراي آن شب چيزي نفهميد..

پايان

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 685 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391 ساعت: 4:06