داستان كوچه پس كوچه ها

ساخت وبلاگ
داستان كوچه پس كوچه ها

 

 كوچه پس كوچه ها

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

صداي همهمه داخل شركت پيچيده بود ،

آخرين روز اسفند ماه و پايان سال همه در تكاپوي تعطيلات نوروزي بودند.

افشين ياراحمدي يكي از مديران شركت داخل اتاق پاهايش رو روي ميز

انداخته مشغول چرت زدن بودش كه يكدفعه در باز شد

و منشي وارد شد.آقاي يار احمدي من دارم ميرم كاري نداريد...

افشين نگاهي گنگ به ساعت انداخت، ساعت 8 بعد از ظهر بود...گفت: نه برو..

هنوز منشي بيرون نرفته بود كه دوباره خوابش برد...

وقتي چشم باز كرد وبيدار شد ساعت 2 نيمه شب بود..

كف دستش رو به پيشاني اش محكم كوبيد..

دوان دوان كتش رو تن كرد و بيرون زد...خيابان خالي از هر عابري بود..

همه در خانه و منتظر تحويل سال نو شده بودند...

نگاهي مضطرب به ساعت انداخت و  به آژانس تلفن كرد.

چند دقيقه بعد پرايد سفيد رنگي با راننده خواب آلودش از راه رسيد..

در طول مسير شركت تا خانه حتي يك كلمه هم با هم حرف نزدن

تنها كلامي كه بينشون رد و بدل شد اين بود كه راننده اعلام كرد: آقا رسيديم.

افشين دست درجيبش كرد و كرايه رو پرداخت..سپس سراسيمه پياده شد

بعد از اينكه در خانه رسيد..يادش افتاد كليدها تو خانه جا مونده!!!!!!

نگاهي به ساعت كرد از خانه ها صداي تحويل سال نو بگوش ميرسيد..

اولين سالي بود كه موقع تحويل سال كنار سفره هفت سين نبودش!

نفس عميقي كشيد و شروع به پرسه زني در كوچه ها كرد...

ساعت سه صبح بود...جز صداي قدمهاي خود كه اندام كوچه را ميلرزاند

هيچ صداي ديگري نميشنيد...غرق در افكار و قدم زدن در كوچه اي تاريك

چيزي رو پشت سرش احساس كرد..

سريعا سرش رو برگردوند اما اثري از چيزي نبود..چند قدم ديگر برداشت

دوباره همان احساس بهش دست داد..دلشوره عجيبي داشت

بي اختيار شروع به دويدن كرد...

صداي گرومپ گرومپ سم شكلي پشت سرش بگوش ميرسيد .

جرات اينكه سر برگرداند رو نداشت ..فقط با تمام قوايش ميدويد.

چند تا كوچه رو رد كرد تا به كوچه بن بستي رسيد...

صداي خس خس نفسهاي چيزي كه پشت سرش بود بهش نزديك و نزديك تر ميشد...

تنها راه مانده برايش داد و بي داد كردن بود...

با تمام وجودش نعره ميكشيد...

در چند خانه رو وحشيانه كوبيد و پنجه كشيد..

اما انگار هيچكس صدايش رو نميشنيد...

احساس كرد تمام بدنش رو مو گرفته...چشمانش ديگر چيزي نميديد...همه جا تاريك شد...

چشم از هم گشود..سقف چوبي و كهنه خانه روستايي خودنمايي ميكرد.

با كوفتگي از جا بلند شد...مش رحيم كه ميزبان بود

حسابي ازش با صبحانه محلي پذيرايي كرد ..

افشين از ديشب ميهمان او شده بود و هدفش پيدا كردن گنجي بود

كه از طريق يكي از دوستانش جوياي آن بود..زير تخته سنگي بنام

ديوكلي در روستايي دورافتاده و كم جمعيت در شمال ايران...

البته راستش رو به پيرمرد نگفته بود..و سياحت و گردشگري رو بهونه قرار داده بود..

مش رحيم بعد از صبحانه لب به سخن گشود: خوب جوون..

ديشب كه خسته و كوفته از راه رسيدي الانم كه صبحونتو خوردي و استراحتم كردي..

سعي كن گردشاتو بكني و قبل تاريكي از اينجا بري...افشين كه متعجب شده بود

با دلخوري گفت: چرا؟؟؟مش رحيم با ما حال نميكني نه؟؟

مش رحيم گفت: پسرم اينجا شهر نيست..ما عقايد خودمونو داريم...

ورود يه غريبه به اين روستا هيچوقت خوش يمن نبوده!!! افشين كه حسابي كنجكاو شده بود گفت: چطور ؟؟؟

مش رحيم كه مشخص بود زياد راغب به تعريف كردن ماجرا نيست گفت:

همين دوسال پيش يه پيرزني اونور زمينهاي من با نام نه نه شوكت زندگي ميكرد..

براي عيد بچه و نوه هايش از شهر اومدن و اينجا موندن..

درست فرداي آمدنشون بود كه اتفاق وحشتناكي افتاد..ا

فشين با كنجكاوي بيشتر لقمه را در دهان گذاشت و گفت: چه اتفاقي؟؟؟

مش رحيم سرپايين انداخت و گفت: ما كه نفهميديم ميگن چيزي مثل گرگ بوده

نه فقط بي بي شوكت بلكه نوه و همسايشون بي بي صغري رو هم وحشيانه دريد..؟!!؟!

افشين كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود گفت: چشم مش رحيم من تا غروب

گردشامو ميكنم و از اينجا ميرم...لحظاتي رد و بدل شد..

از جيب كاپشنش برگه نقشه گنج رو بيرون آورد و پرسيد: مش رحيم اين ديو كلي كه ميگن كجاس؟؟؟

مش رحيم گفت: از كجا اسمشو ميدوني؟؟؟چند متر اونطرف تر از زمين خدابيامرز بي بي صغري...

درست زير كوه..افشين سريعا گفت: چرا اسمشو گذاشتن ديو كلي اصلا يعني چي؟؟

مش رحيم مدام لبشو گاز ميگرفت ....: چي بگم جوون ...يعني خونه ديو

قديما ميگفتن يه  جن اونجا زندگي ميكنه...!! برعكس افشين كه خنده احمقانه اي كرد

مش رحيم بسيار جدي و ترس غريبي تو چهره اش نمايان بود.

افشين كاپشنش رو پوشيد و گفت: دستت درد نكنه مش رحيم ما رفتيم..

مش رحيم با نگراني گفت: يادت نره هشداري كه بهت دادمااا

افشين در حالي كه از در بيرون ميرفت بلند گفت: چشم..نگران نباش
كوچه هاي خاكي با جوي باريك آب و ديوار كاه گلي منظره آرامش بخشي بود
  

كه افشين رو حسابي مست و شنگول كرده بود. برگه رو تو مشتش گرفته و  

از كوچه باريك به زمين كشاورزي رسيد كه به خانه بي بي صغرا ختم ميشد.. 

از اولين قدمي كه در زمين بي بي صغري گذاشت مدام حرفاي مش رحيم توي سرش ميپيچيد...

ناخواسته احساس دلهره بهش دست داد...هر قدمي كه بر ميداشت بيشتر

به خانه كاه گلي بي بي صغري نزديك ميشد ...

كوه سرخ رنگ و پوشيده از درختان تنومند و سبزرنگ با جلبرگ تزئين شده

پشت خانه خودنمايي ميكرد..هوا ابري بود و مه بپا شده بود...

چند قدم ديگر برنداشته بود كه باران تندي سر گرفت

افشين دوان دوان از كنار خانه رد شد و از زمين ديگري گذشت تا به كوه رسيد..

در كوهپايه اش تخته سنگ بزرگي قرار داشت كه داخلش مثل غار حفره داشت..

نگاهي به برگه كه حالا زير بارون كاملا خيس شده بود انداخت .!!!!!!

از شدت شوك به هوا پريد..تمام جوهر خودكاري كه باهاش نقشه رو كشيده بود

درهم تنيده بود و تمام نقشه مخدوش شده بود!!!

افشين زير لب گفت: وااااااي  نه نه  ...نه...لعنت به اين شانس..

سعي كرد به ذهنش فشار بياره...تنها چيزي كه يادش بود اين بود

كه گنج درست زير تخته سنگ قرار داشت...اما محل دقيقشو يادش نمانده بود...

نگاهي به تخته سنگ عظيم و سرخ رنگ كه مشخص بود از خاك رس است انداخت..

براي كندن زير تخته سنگ حداقل دو روز وقت ميخواست

و يا بايد با يك تراكتور به جونش مي افتاد كه اونم غير ممكن بود...

با خود فكري كرد..اينكه داخل حفره غار شكل بره!!! شايد اون تو راهي

به زير تخته سنگ و دل كوه كه گنج هست باشد..

صداي زوزه گرگي تمام كوه را طنين انداخت كه باعث شد استرس افشين دوبرابر بشه...

راه ديگه اي نداشت بايد اين ريسكو ميكرد..

به سمت تخته سنگ قدم برداشت...چندين متر بالا تر از سطح اوليه كوه بود..

چند دقيقه كوتاه طول كشيد تا جلوي تخته سنگ قرار بگيره

اما دهانه حفره شكل خيلي بلند تر از قد يه انسان بود...

به علت بارون زياد هم دهانش كاملا صاف شده و راهي نبود كه بهش برسه..

كمي دورو اطراف سنگو رسد كرد..تنه كهنه و شكسته درختي آنجا بود

با زحمت كشان  كشان آن را به سمت دهانه برد چندين بار هم

به علت سر بودن خاك سر خورد حسابي گلي شد..باران بدجور شدت گرفته بود..

كاملا تنش خيس شده بود..

تنه درخت رو عمودتكيه داد و مثل نردبان از ش بالا رفت..

درست نزديك دهانه بار ديگر پايش سر خورد با تكيه اي از شاخه كه شكسته بود

پايش عميقا زخم شد و خون شديد از پايش جاري شد...

كشان كشان خودش را بالا كشيد و با هر سختي بود داخل حفره رفت..

بوي تعفن مثل لاشه مرده و بوي گوسفند داخل حفره بيداد ميكرد..

سقفش خيلي كوتاه بود ، سينه خيز كشان كشان جلو رفت..

از كوله اش چراغ قوه رو بيرون آورد..

و نگاه انداخت اما هيچ چيزي آنجا نبود..كمي جلو رفت..

ته حفره راه ديگري نداشت به ديواره سنگ ختم ميشد..

افشين كه حسابي نا اميد شده بود و از طرفي بشدت استرس داشت

بحدي كه مچ دستش ميلرزيد..و باعث شد چراغ قوه از دستش بيفتند وقتي

آمد برش داره اتفاقي دستش به چيزي خورد..چيزي مثل يك عاج...يك شاخ شكسته..

بنظر خيلي كهنه بود ..مطمئنا مثل يه عتيقه كهنه قيمتي بود..نفس راحتي كشيد 

و لبخند روي لبش نقش بست..شاخ رو داخل كوله اش انداخت

و كشان كشان به سمت بيرون برگشت..درست به دريچه رسيده بود 

كی يكدفعه چهره پارچه پيچي جلوي حفره بود ... 

صداي جيغ گوشخراش افشين داخل حفره پيچيد و حتي گوش خودش تير كشيد.. 

فرد پارچه پيچ پارچه ها رو باز كرد و گفت: نترس منم مش رحيم...اين تو چيكار ميكني؟؟؟؟

افشين نفس راحتي كشيد..مش رحيم تو كه منو سكته دادي..

مش رحيم اينبار با عصبانيت تكرار كرد: تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟

افشين گفت: اومدم ديدم بارون شديد شده از طرفي كنجكاو شدم ..

مش رحيم دستشو گرفت و بيرون آوردش...با ديدن پايش كه خون ازش جاري شده بود

گفت: چه بلايي سر خودت آوردي...

فكر نكردي اگه من نمي اومدم چه بلايي ممكن بود سرت بياد!!!

 افشين لنگان لنگان به كمك مش رحيم از كوه پايين آمد..برعكس بالا آمدن  

كه خيلي راحت از كوه بالا رفته بود برگشتنش اصلا ساده نبود..واقعا اگر مش رحيم نبود

مجبور ميشد شب را همانجا بماند...افشين از فرصت استفاده كرد و گفت:

مش رحيم يكم راجب اين ديو كلي ميگي؟؟؟ مش رحيم درحاليكه داشتند

از كوه پايين مي رفتن گفت: بهت كه گفتم...افشين گفت: چند وقته اين سنگ اينطوري اينجاس...

مش رحيم گفت: هيچكس نميدونه از وقتي كه اجداد ما اينجا بودن بوده....

يمدت ميگفتن زير سنگ گنج هستش...گوشاي افشين بشدت تيز شد...

اما نميخواست خودشو لو بده ..بي تفاوت گفت: خوب...مش رحيم ادامه داد...

اما ميگفتن اگه گنجو پيدا كنن و بردارن تخته سنگ مي افته روي روستا

و همه خونه ها رو خراب ميكنه...ديگه به پايين كوه رسيدن..

مش رحيم افشينو سوار الاغ سفيد رنگش كرد و سگ بزرگي هم كه داشت

آنها را تا خانه مش رحيم اسكورت كرد..داخل خانه مش رحيم با داروهاي گياهي

و طبيعي كه داشت پاي افشينو بست...چند ساعت ديگر هم به استراحت گذشت..

مش رحيم دوباره با نگراني گفـت: جوون هوا داره تاريك ميشه..

بهره قبل از اينكه تاريك شه بري..بارونم كه كم شده..

افشين هم كه از لو رفتن ماجراي عاجي كه بدست آورده بود ميترسيد

گفت: باشه مش رحيم ...از همه كمكات ممنون.....

راستي عيدت هم مبارك...كوله اش رو برداشت و سوار ماشينش شد..آرام براه افتاد...

در آيينه مش رحيمو ديد كه برايش دست تكان ميداد... 

نيم ساعت بعد توي جاده اصلي قرار گرفته بود و تازه موبايلش آنتن داده بود.. 

به دوستش فرشيد زنگ زد..فرشيد نذاشت افشين سلام كنه: شيري يا روباه 

چيكار كردي؟؟؟ افشين گفت: نه شير نه روباه دارم بر ميگردم تهران.. 

اوضاع اينجا خيلي بيريخته ..نقشه رو هم از دست دادم..

اين تخته سنگو بايد با تراكتور كند..تازه اين اهالي خرافاتيشم نميزارن بهش نزديك شي...

خلاصه فرشيد جون من قيدشو زدم باشه برا خودت..

فرشيد با عصبانيت گفت: مسخره كردي منو..بابا من كلي برنامه ريختم برا  اون گنج...

ميدونستم گند ميزني...خودم ميرم سراغش..

افشين گفت: هرجور خودت ميدوني اما بزار اين يك هفته هم بگذره عيد بشه..

دو سه روز بعد عيد بيا كه شك نكنن....تو كه ميدوني سوزن جابجا شه اينجا ميفهمن..

فرشيد با دلخوري گفت: خودم اينو ميدونم..در ضمن اگه من گنجو پيدا كنم..

ديگه نصف نصف نميشيما...بيست تو هشتاد من...

افشين كه بابت عاج خيالش راحت بود گفت: باشه مشكلي نيست...

سال خوبي داشته باشي ..فعلا....حدود 10 شب بود كه به خونه اش رسيد..

درجا پريد حموم و دوساعت گل از تن وسرش شست.

.بعد حمام عاج رو بيرون آوردو شروع به بررسي اش كرد..ميدونست كجا براي فروش ببرش...

فرداي آنروز توي شركت همه حواسش پيش عاج بود..به چند نفر آشناهاش تلفن كرد

اما هيچكس حاضر به معامله نبود...كلافه به صندلي اش تكيه داده بود

كه صداي زنگ موبايل او را به خود آورد..اسم فرشيد روي گوشي افتاده بود..حوصله اش رو نداشت

با ترديد جواب داد....فرشيد با صدايي لرزان جواب داد: الو..الو افشين..صدامو داري

ببين خوب گوش كن ببين چي ميگم...من شمالم اومدم دهكده...

افشين آمد حرفي بزنه اما افشين با استرس بيشتر ادامه داد...

خواهش ميكنم..بعدا توضيح ميدم..چيزي كه مهمه اينه كه اون

پيرمرده كه پيشش رفتي...افشين براي اولين بار بانگراني گفت: مش رحيم!!!؟!

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 767 تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391 ساعت: 3:17