داستان ترسناک

ساخت وبلاگ

 

داستان ترسناک


ماشين کنار جاده ايستاد. زوج جوان از ماشين پياده شدند و نگاهي به جنگل انداختند. درختهاي جنگل به شکل مرموزي داشتند تکان مي خوردند، گويا داشتند به زوج جوان اخطار مي دادند که نزديکتر نروند. زن که به نظر کمي ترسيده بود، به شوهرش گفت: بيا بريم يه جاي ديگه، اينجا ترسناکه! مرد گفت: ترس؟ ترس اسم وسط منه! زن با خودش واگويه کرد: ايرانيا که اسم وسط ندارن! اون مال فيلماي ترسناک خارجيه! ناگهان صداي مرد که داشت وارد جنگل مي شد رشته افکارش را پاره کرد: حکيمه بيا ديگه، من رفتما! زن در حالي که رشته افکارش را گره مي رد با التماس گفت: بموني! بمونعلي جان! نميشه نريم اون تو؟ مرد با عصبانيت پاسخ داد: نه! نميشه! بيا ديگه.
 
چند ساعت بعععددددددد(با لحن ترسناک بخوانيد!)
 
حکيمه با وحشت به بمونعلي نگاه کرد و گفت: يعني چي؟ مطمئني اشتباه اومديم؟ ماشينه همينجا بود که؟ بمونعلي پاسخ داد: آره بابا! مسيرمون تا اينجاش ظاهرا درست بود، ولي مي بيني که ماشيني در کار نيست. بايد برگرديم از يه راه ديگه بريم. زوج جوان برگشتند و در حالي که با وحشت به اطراف نگاه مي کردند به داخل جنگل رفتند، و ناگهان هيولا را ديدند! هيولا خيلي وحستناک بود! 14 شاخ روي سرش داشت و 4 چشم و 3  دماع داشت. با قهقهه اي مهيب گفت: اسيبو نالن بالا قلابتي بيال مانلمب سيباتولي! بموني با ترس گفت: مي بخشيد، داستان ايرانيه، اگه ميشه فارسي حرف بزنيد. هيولا با شرمندگي صدايش را صاف کرد و دوباره قهقهه زد و گفت: خيال کرده بوديد مي توانيد از اين جنگل به اين راحتي خارج شويد؟! بموني تازه متوجه شرايط خطرناک موجود شد! کمي فکر کرد و ناگهان بياد آر پي جي هفتي افتاد که هميشه براي احتياط در کيف پولش مخفي مي کرد! آر پي جي را در يک لحظه از کيفش در آورد و با دقت تمام نشانه گيري کرد و فرياد زد بگير اس هو... نه چيزه يعني پليد کثيف! موشک با سرعت به سمت هيولا پرواز کرد.... و از کنار سر او عبور کرد و به يکي از درختها برخورد کرد. هيولا با نگاهي پيروزمندانه به سمت زوج جوان آمد و آن دو را خورد!
 

پي نوشت: متاسفانه داستان به قدري وحشتناک و هيجاني بود که ما جوگير شدبم، اين هيجان و جو ما به بموني عزيز هم سرايت کرد و ايشان دستپاچه شد و نتوانست خوب نشانه گيري کند و در نتيجه به لقاءالله پيوست، و ما امکان ادامه دادن داستان و درگير کردن شما در ديگر ماجراهاي جذاب و ترسناک اين زوج جوان را پيدا نکرديم.  اما از اين داستان کوتاه چند نتيجه اخلاقي مي گيريم. اول اينکه به جنگلي که درختهايش تکان هاي مرموز مي خورند وارد نشويم. دوم: وقتي اين قدر خلاقيتمان زياد بود که در کيف پول کاراکتر اصلي داستان، آر پي جي 7 مخفي کرديم، حداقل چند گلوله اضافي هم کنارش جاسازي کنيم تا به چنين سرنوشت مخوفي دچار نشود! سوم : سعي کنيم به توصيه هاي همسر دلبندمان گوش فرا دهيم! چهارم : توصيه هاي ايمني را جدي بگيريم! (البته اگر منصف باشيد فيلمنامه ما از بسياري از فيلمنامه هاي ترسناک هاليوودي با ارزش تر بود. نبود؟!)

ترس...
ما را در سایت ترس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : پارمیدا tars بازدید : 755 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1391 ساعت: 3:30